یک روز گرم بهاری بود، در دل تاریکی غمبار سر ظهر. از آن غمهایی که آدم گمان میکند از آسمان، به شکل موجودی دو سر و سه دست نازل شده، تا گلویت را بفشارند. نشسته بودیم روی صندلیهای لهستانی روبروی قهوهخانه کوچکی که با بدسلیقگی تمام تزئین شده بود. در واقع داخل قهوهخانه آنقدر زمخت و زشت بود که به خودمان زحمت داخل شدن هم نداده بودیم. همان زمان که بیرون قهوهخانه را برای نشستن انتخاب میکردیم، با خودم گفته بودم: این اولین بار در تمام سالهای گذشته است که سر چیزی با هم تفاهم داریم، و در لحظهای که بالاخره نشستیم، دیده بودم قهوهچی (که دخترک او را باریستا خطاب میکرد) سرش را گذاشته کنار قوری و کتری آخر چهاردیواریاش و مشغول چرت زدن است. (مطمئن هستم اگر این فکر را به دخترک گفته بودم، فورا با لحن تمسخرآمیزی تصحیح کرده بود که آنها قوری و کتری نیستنند) چند دقیقهای بیشتر از نشستنمان زیر آن حجم از تاریکی سر ظهر نگذشته بود که زیر چشمی نگاهی به دخترک انداختم و متوجه شدم که او هم همین کار را کرد. از آن به بعد هر چند ثانیه یک بار زیر چشمی به هم نگاه میکردیم و فورا، انگار که اشتباهی رخ داده باشد، به روبرو زل میزدیم. باور کنید منظره مضحکی بود. آنقدر مضحک که بالاخره دخترک سکوت را شکست و گفت: "همیشه در زندگیام زمانهایی هست که برای پاک کردن وجودشان از خط سیر زمان، حاضرم سالهایی از عمرم را دو دستی تقدیم ملکالموت کنم." یکه خوردم. انتظار نداشتم چیزی بیش از یک جمله مسخره دو سه کلمهای بگوید. در واقع دهانش را که باز کرد، منتظر بودم فحشی نثار زمین و زمان کند و بعد خفه شود. همانطور که حیرتزده به روبرو خیره شده بودم، دهانم را باز کردم و با لحنی شبیه به مارلون براندو گفتم: "زمانهایی را بهخاطر میآورم که حاضر بودم برای پاک کردن وجودشان از جهان، به دنیا نمیآمدم." و بعد، باز در سکوت به روبرو خیره شدیم.
آفتاب که پایین رفت و روشنایی شب بالا آمد، سایه تن دخترک روی زمین روبروی کافه افتاد. باریستا سرش را از کنار اسپرسوساز بلند کرد و وقتی نگاهی به روبرو انداخت و ما را بیرون از کافه دید، لبخندن با قدمهایی آرام و شمرده بیرون آمد. با لحنی دلپذیر پرسید: "چه چیزی میل دارید؟" زل زده بودم به سایه دخترک که حالا زیر پای باریستا قرار داشت و شنیدم: "یک دابل شات!" باریستا دوباره لبخندی زد و آرام رفت پشت بار قرار گرفت. نگاهی حاکی از عشق به یک یا هر دوی ما انداخت و بعد در اوج سکوتی که یادآورِ از رمقافتادگی آسمان بهاری سر ظهر بود، دو بار پشت سر هم صدای شلیک گلوله بلند شد. به خودم آمدم و چیزی جز یک سایه سیاه بزرگ در دل روشنایی خیرهکننده شب ندیدم.
Based on a true story
صفر
بلایای طبیعی نه مختص زمان خاصی هستند و نه فقط در مکانهای مشخصی اتفاق میافتند، بلکه میلیاردها سال است که سرتاسر زمین جولان میدهند. پس سیلابی شدن رودخانهها، به احتمال زیاد، تنها ناشی از اشتباهات آسمانی و دستدرازی یکی از فرشتگان به تنظیمات آب و هوا، آن هم بدون اجازه خداست.
اما باید توجه کنیم که سیل تنها تا زمانی یک بلای طبیعی است که آب به شهر، محل آسایش و زندگی مردم، صدمات جدی وارد نکند و با خودش جان و مال آنها را نبَرد. از زمانی که هزاران سال پیش اولین دولتها شکل گرفتند، تا امروز که بیش از دویست دولت و حکومت در سرتاسر جهان مشغول چپاول هستند، این نهادها مسئولیت برقراری امنیت و رفاه مردم را برعهده داشتهاند، و بدون شک آمادگی در برابر وقوع بلایای طبیعی هم یکی از این موارد امنیتی و رفاهی است.
بیایید یک هفته و اندی به عقب برگردیم: مردم استان گلستان در حال تدارک برای نوروز و جشن گرفتن یکی از معدود بهانههای باقی مانده برای شادی هستند. هوای مساعد بهاری، مثل همیشه لذت نوروز را برای شمالنشینها دوچندان کرده است. کمی دورتر از خانه و زندگی مردم، رادارها و دیگر تجهیزات هواشناسی نیز برای رصد لحظه به لحظه آسمان مستقر هستند و همانطور که زودتر هم پیشبینی میشد، تشخیص میدهند که خطر وقوع بارانهای سیلآسا جدی شده است.
یک
سیل در آققلا و چند شهر و روستای کوچک و بزرگ دیگر جاری میشود، آن هم به سبب بیتدبیریهایی که خصوصا در جنگلزدایی و بهرهبرداری غیراصولی از محیط زیست اتفاق افتاده بود. آققلا در مدت نه چندان زیادی، به زیر آب فرو میرود و ارتفاع آب بیش از یک متر بالا میآید، اما با گذشت 24 ساعت، هنوز هیچ یک از دستگاهها، نه دولت و نه سپاه و ارتش، برای امدادرسانی اعزام نشدهاند.
فضای مجازی سراسر پر از تصاویر شهر بینوایی میشود که حالا به لطف حماقتها، برای خودش ونیزی شده، جز آنکه مثل همیشه آب گلآلود است. استاندار در شهر که هیچ، در کشور نیست و مامورین امداد و نجات و سازمانهای مسئول برای مدیریت بحران، خواب هستند. خیلی زود عبور و مرور در شهر غیرممکن میشود و با گذشت سه روز، ارتفاع آب پایین نیامده است. به تازگی ارتش و هلال احمر به آق قلا رسیدهاند، آن هم پس از آنکه بحران سیل، به بحران بی خانمانی و کمبود خوراک و دارو گسترش یافته است.
براساس گفتههای یک نماینده مجلس و صد البته، پس از مشاهده چگونگی پیشرفت تلاشها در راستای مدیریت بحران، روشن میشود که اگر پیش از وقوع سیل، نهادهای مسئول در حالت آمادهباش قرار داشتند و بلافاصله پس از وقوع بحران، با تغییر جریان سیل و استفاده از تجهیزات پیشرفته (که البته ندارند، چون پول خرید و ساخت آنها خرج سجیل شده است) آب را از محل زندگی مردم دور میکردند، هیچگاه ارتفاع آن به یک و نیم متر نمیرسید و هیچوقت مردم به مدت سه روز، در خانههایشان حبس نمیشدند.
حالا هشت روز از وقوع بحران و پنج روز از شروع عملیات مدیریت بحران گذشته و صداوسیما، ارتش و سپاه مفتخر هستند که ارتفاع آب را به هفتاد سانتیمتر کاهش دادهاند و از کیفیت خدمات فوقالعاده خود میگویند؛ انگار نه انگار که تا روز سوم واقعه، هیچ غلطی نکرده بودند و اکنون هم تنها به انجام وظیفه خود، آن هم با نقصانهای بسیار، مشغولند.
دو
آق قلا هنوز زیر آب است که شوخی دستی فرشتگان عرش الهی دوباره شروع میشود و بیتوجه به اینکه نالایقان، بیتدبیران و ان بر مملکت اسلامی ما حکومت میکنند، ابرهای بارانزا را به دیگر شهرهای ناآماده میفرستند.
شیراز را آب میگیرد و مردم در خیابانها، میمیرند. هیچکس هم نمیگوید که سیل یکهو اتفاق نمیافتد و هواشناسان باید به دستگاههای مسئول اطلاعرسانی کنند تا آنها در شرایط آمادهباش قرار گیرند و دولت نیز با اعلام وضعیت اضطراری و اقدام در جهت پیشگیری، مردم را از خیابانها و مسیلها دور کند!
روبروی دروازه قرآن، همانجایی که سالها مسیل بوده و تنها کمتر از 30 سال پیش به خیابان تبدیل شده، خودروها از کول هم بالا میروند و له میشوند. به راستی چه کسی مسئول است؛ آسمان و ابرهایش یا آن بیشرفانی که برای کاهش هزینه جادهسازی (آن هم به منظور یدن باقیمانده اموال) مسیل را به جاده تبدیل کردهاند؟ ساخت جاده، پل، راهآهن و دیگر موارد عمرانی، نیاز به تخصص و تحقیق دارد. زمانی که فساد در جایی ریشه دواند، نخبگان و متخصصان به حاشیه رانده شدند و اشتباهیها به سر کار رفتند، نتیجهاش همین میشود که هیچ جای مطمئنی در کشور باقی نمیماند و برای هیچ پلی، تضمین فرو نریختن و برای هیچ راهی، ضمانت فرو نرفتن، وجود نخواهد داشت.
دو و نیم
درحالی که آب به امامزاده شاهچراغ در شیراز رسیده، سیل به مردم کانکسنشین کرمانشاه نیز میرسد. یک سال و نیم گذشته و هنوز در کاندگی میکنند. دو زمستان، برف و سرمای شدید را بیرون از خانه تجربه کردهاند، حالا هم مزه سیل را میچشند. مسئول بازسازی کرمانشاه و پیشگیری از خرابیهای سیل گلستان، نه من هستم، نه تویی که این را میخوانی و نه حتی نرگس کلباسی و دیگر کسانی که پول برای امدادرسانی جمع میکنند.
مسئول اطلاعرسانی، مقاومسازی، پیشگیری از خسارات بحران، امدادرسانی و بازسازی، دارد خواب اختلاس، رانتخواری، دستگیری و اعدام منتقدان و مخالفان، ساخت موشک و نشاندن آمریکا و اسرائیل بر سر جایشان را میبیند.
پایان
احتمال وقوع سیل در غرب، جنوب و در دامنههای زاگرس، دو روز پیش و یا قبلتر مطرح شده بود. حالا هم حکومت وقت دارد تا با اطلاع از اینکه این بارانها به زودی تمام نمیشوند و سیل قرار است در نقاط دیگر کشور هم رخ دهد، آماده باشد، اطلاعرسانی کند و تمام خدمات ممکن را برای پیشگیری و سپس، امداد و نجات، فراهم کند. ضمنا مردم علم غیب و تجهیزات هواشناسی ندارند که بدانند در چه زمانی از خیابانها به خانه فرار کنند.
"سخنی با بچههای توی خونه": خواهش میکنم، شرف داشته باشید و با به کار بردن واژه "بلای طبیعی" برای توجیه مرگِ ناشی از بیتدبیری، بر بیمسئولیتی دولتها و حکومت، پوشش قرار ندهید. ضمنا، اگر حکومت در جایی دارد برای نجات سیلزدگان و رفع بلا فعالیت میکند، وظیفهاش است و نه لطف او، پس لازم نیست برای انجام وظیفه (و تاکید میکنم: آن هم نه به درستی و راستی) به خودش افتخار کند.
"سخنی با بچههای توی خیابون": سیل، زله، آتشسوزی و هر کوفت و زهرمار دیگری که پیش آمد، این موبایل لعنتی را از جیب در نیاور! احمق! فرار کن! گوسفند نباش، یا حداقل در زمینه فرار از خطر، گوسفند باش! [فراموش نکنید که فرهنگسازی هم وظیفه حکومت است، ولی به این فیلمبرداران نگویید.]
لینکها: هشدار خطر سیل برای آق قلا، سال 96 - هشدار ناامنی شیراز در برابر سیل، سال 95 - تصویری از مسیل کنار دروازه قرآن
عادت کردهام که تصمیمهای ناگهانی بخشی از زندگی من باشند. میخواهد به بزرگی انتخاب آیندهی تحصیلی باشد یا به ناچیزی دوباره وبلاگ نوشتن. برای همین وقتی بعد از مدتها انزجار از وبلاگنویسی، جرقهای در ذهنم زده شد که باز در این فضای بیرمق دست به تایپ شوم، فورا تصمیم گرفتم که تا این آتش سرد دوباره خاموش نشده کاری کنم. نتیجهی آن هم همین چند سطری است که میبینید!
پینوشت. هفتمین پست در صفحهی دنبال شوندگان بازمیگردد به دو روز پیش. از این جهت "مُرده".
یک روز گرم بهاری بود، در دل تاریکی غمبار سر ظهر. از آن غمهایی که آدم گمان میکند از آسمان، به شکل موجودی دو سر و سه دست نازل شده، تا گلویت را بفشارند. نشسته بودیم روی صندلیهای لهستانی روبروی قهوهخانه کوچکی که با بدسلیقگی تمام تزئین شده بود. در واقع داخل قهوهخانه آنقدر زمخت و زشت بود که به خودمان زحمت داخل شدن هم نداده بودیم. همان زمان که بیرون قهوهخانه را برای نشستن انتخاب میکردیم، با خودم گفته بودم: این اولین بار در تمام سالهای گذشته است که سر چیزی با هم تفاهم داریم، و در لحظهای که بالاخره نشستیم، دیده بودم قهوهچی (که دخترک او را باریستا خطاب میکرد) سرش را گذاشته کنار قوری و کتری آخر چهاردیواریاش و مشغول چرت زدن است. (مطمئن هستم اگر این فکر را به دخترک گفته بودم، فورا با لحن تمسخرآمیزی تصحیح کرده بود که آنها قوری و کتری نیستنند) چند دقیقهای بیشتر از نشستنمان زیر آن حجم از تاریکی سر ظهر نگذشته بود که زیر چشمی نگاهی به دخترک انداختم و متوجه شدم که او هم همین کار را کرد. از آن به بعد هر چند ثانیه یک بار زیر چشمی به هم نگاه میکردیم و فورا، انگار که اشتباهی رخ داده باشد، به روبرو زل میزدیم. باور کنید منظره مضحکی بود. آنقدر مضحک که بالاخره دخترک سکوت را شکست و گفت: "همیشه در زندگیام زمانهایی هست که برای پاک کردن وجودشان از خط سیر زمان، حاضرم سالهایی از عمرم را دو دستی تقدیم ملکالموت کنم." یکه خوردم. انتظار نداشتم چیزی بیش از یک جمله مسخره دو سه کلمهای بگوید. در واقع دهانش را که باز کرد، منتظر بودم فحشی نثار زمین و زمان کند و بعد خفه شود. همانطور که حیرتزده به روبرو خیره شده بودم، دهانم را باز کردم و گفتم: "زمانهایی را بهخاطر میآورم که حاضر بودم برای پاک کردن وجودشان از جهان، به دنیا نمیآمدم." و بعد، باز در سکوت به روبرو خیره شدیم.
آفتاب که پایین رفت و روشنایی شب بالا آمد، سایه تن دخترک روی زمین روبروی کافه افتاد. باریستا سرش را از کنار اسپرسوساز بلند کرد و وقتی نگاهی به روبرو انداخت و ما را بیرون از کافه دید، لبخندن با قدمهایی آرام و شمرده بیرون آمد. با لحنی دلپذیر پرسید: "چه چیزی میل دارید؟" زل زده بودم به سایه دخترک که حالا زیر پای باریستا قرار داشت و شنیدم: "یک دابل شات!" باریستا دوباره لبخندی زد و آرام رفت پشت بار قرار گرفت. نگاهی حاکی از عشق به یک یا هر دوی ما انداخت و بعد در اوج سکوتی که یادآورِ از رمقافتادگی آسمان بهاری سر ظهر بود، دو بار پشت سر هم صدای شلیک گلوله بلند شد. به خودم آمدم و چیزی جز یک سایه سیاه بزرگ در دل روشنایی خیرهکننده شب ندیدم.
Based on a true story
پیرامون پیامی که شب گذشته دریافت کردم، لازم دیدم توضیحی ارائه کنم.
پیش از این چندباری خاطرات شخصی خود را در دفاتر و وبلاگهای مختلف نوشته بودم، اما هر بار که خسته میشدم و رها میکردم، با شیوهای جدید بازمیگشتم. زمانی به زبان محاوره، چند روزی با گستردگی و توضیحات فراوان، مدتی تنها به صرف توضیح احساسات شخصی و خلاصه هر زمان، به شیوهای خاطرات و احساساتم را بیان کردم.
اخیرا و پس از اینکه به یاد آوردم که مدت زیادی است از فضای نوشتن (چه کاغذی و چه وبلاگنویسی) فاصله گرفتهام، تصمیمم بر آن شد تا شیوهای جدید را انتخاب و آن را امتحان کنم، بهگونهای که در نوشتههایم نه جایی برای قضاوت وجود داشته باشد و نه نگران از بابت اتوسانسوری باشم. آیا شما شیوهای بهتر از بیان احساسات و اندیشهها در قالب داستان سراغ دارید؟ من ندارم. راستش را بخواهید این مدل نگارش بخشهایی زیادی از ذهن من را میکند و به هر راه و روش دیگری ترجیحش میدهم.
اما کسی، تنها پس از دو بار که من از این شیوه استفاده کردم، برایش این سوال به وجود آمد که چرا من فکر میکنم نویسنده هستم؟ بالاتر توضیح دادم، من چنین گمانی ندارم! اصلا نگاهی گذرا به دو پست پیشین این وبلاگ، شما را از این گمان که من چنین ادعایی دارم قطعا خارج میکند! آن از مورد اول که وقتی بیان همه احساسات شخصیام به پایان رسید، در چند جمله فیلمفارسیطور فقط بستهبندیاش کردم و آن از مورد دیشبی که اصلا قالب داستان ندارد! اینکه خود من از واژه داستان برای توصیف آنها استفاده میکنم، به هیچ وجه به این معنا نیست که گمان میکنم داستاننویس هستم.
در کار ژورنالیستی هم کلمه Story را داریم و آن را تقریبا برای هر گزارشی که شیوه روایی داشته باشد به کار میبریم. اصلا خود شما هم در اینستاگرام از این واژه استفاده میکنید و مثلا "اولین بار رفتن به مستراح نمایشگاه کتاب تهران" را با چند عکس و جمله در استوری، روایت میکنید. آیا کسی تاکنون به شما گفته چرا فکر میکنید داستاننویس هستید؟ نه!
من هم همین کار را میکنم. تنها کمی آب و تاب میدهم تا به دل خودم بیشتر بنشیند و فکر نکنم که دارم روایت روزمره مینویسم، چیزی که اخیرا از آن نفرت پیدا کردهام. پس اگر اجازه دهید هر چند هفته یکبار ستاره زردی به سبب نگارش یک متن زرد دیگر از من، در صفحه مدیریت وبلاگ شما روشن شود. اگر هم فردا روزی تصمیم گرفتم پول به یک ناشر بدهم و زردیجات خود را در قالب یک کتاب چاپ کنم، شخصا تعهد میدهم که اولیای دم از سر تقصیرات قاتلم درگذرند. به گمانم شما بعد از دیدن ماجرای امیرعلی ق. فکر کردید که باز یک احمق دیگر، توهم برش داشت!
پینوشت. شاید حتی همین توضیحات باعث قضاوت بیشتر شود! اما نکنید! زردنویسی همیشه زردنویسی است، این که چه قالبی برای آن انتخاب شده باشد، تفاوت ناچیزی ایجاد میکند. در این دریای زرد، اجازه دهید لکه زرد من کمی پررنگتر باشد، چه میشود؟ (برای هفتمین بار از واژه زرد استفاده کردم!)
پینوشت بعدی. اگر دیدم همه شروع به نوشتن درباره فاجعه امیرعلی ق. نکردند و این قضیه هم مثل سیل و زله لوث نشد، من هم حرفهایی دارم که دارند مثل خوره روحم را در انزوا میخورند و میتراشند.
آقای کلاوسن اخیرا رفتارهای غریبی از خود بروز میداد. مثلا یک شب، بی آنکه کسی را از جزئیات احوال خود مطلع کند، پا به تهران گذاشت. دو روز بعد از این اقدام و درست ساعاتی پس از یک اتفاقِ بینهایت دلسردکننده، دوستانش در کافه مینروا در حومه پاریس دور میزی گرد و بزرگ نشسته بودند. اینکه استفاده از واژه "دوست" تا چه حد رابطه آقای کلاوسن و این افراد را به درستی تصویر میکند، برای نگارنده هم روشن نیست. اما خواننده عزیز! این موضوع آنقدری اهمیت ندارد که به صحبتهای دوشیزه ناتالیا بیتوجهی کنیم. او که به همراه سایر نزدیکان آقای کلاوسن مشغول نوشیدن شامپاین دور این میز بود، با آرامش نگاهی به دور و بر خود در کافه انداخت و بعد در کمال ناباوری، جملهاش را اینگونه آغاز کرد: «پدرسگ حرامزاده!» و در حالیکه نفس گرم خود را از لابهلای دندانهایش با فشار بیرون میداد، گفت: «فقط کافی بود یکی از رومههای امروز را در دست بگیرم تا فورا بفهمم به چه جهنمی پا گذاشته است! باورتان میشود برای رفتن به آخر دنیا، حتی با من هم خداحافظی نکرد؟ من، ناتالیا، همان کسی که سه روز پیش روی آن صندلی چوبی، _با دست به صندلیهای چیده شده کنار بار کافه اشاره میکرد، اما درست مشخص نبود که کدام را مدنظر دارد_ بله روی یکی از همان صندلیهای چوبی بود که لبهایم را در اختیار لبهایش قرار دادم. باورکردنی نیست! پا گذاشتن در چنین جایی از جهان باید بدون بازگشت باشد، و آه که آقای کلاوسنِ عزیز من به این سفر بی بازگشت رفته است.»
پرگوییهای ناتالیا که به اتمام رسید، اگرچه بر چهره همه دوستان کلاوسن غباری از غم نشست، اما برای چند ثانیه صدایی از کسی در نیامد. آندرِی که مشغول خاراندن پلک بالایی چشم راستش بود و دست دیگرش را میان دو پای خود زیر میز قرار داده و تخمهایش را مشت کرده بود، با گفتن «چه فاجعهای!» سکوت را شکست. ادای این جمله در وهله اول تغییری در وضعیت میز و افراد نشسته بر سر آن ایجاد نکرد، اما اندکی بعد جنب و جوشی در گوشهای از بزرگترین میز کافه مینروا آغاز شد که حداقل با اندکی بیملاحظگی میشد آن را ناشی از ناله آندری دانست. در این جنب و جوش هم جز ناله و ابراز نگرانی درباره وضعیت آقای کلاوسن چیزی گفته نشد و بعد از اینکه سر و صدا خوابید، همه به نشانه تاسف سری تکان دادند، جز ناتالیا که حالا بالاخره نگاهش را از صندلی چوبی کنار بار کافه برداشته بود و یک بار دیگر تمام قسمتهای کافه را بررسی میکرد. نگاه او به هر جایی که میافتاد، به دنبال ردی از خاطرات یک روزهاش با آقای کلاوسن میگشت، اما در نهایت جایی را جز همان صندلی مقابل بار نمییافت.
کافه مینروا، با آن مساحت نسبتا بزرگ و در و دیوار قرمز رنگش، در این ساعت از روز همواره و خالی از مشتری بود. اما روز ششم ماه آپریل تفاوتی با دیگر روزها داشت؛ تفاوتی که از تمام جمعیت جهان _حداقل تا زمانی که ساعت زمخت کافه مینروا سه بار به صدا درآمد_ فقط همین یازده نفر که دور میز نشسته بودند از آن اطلاع داشتند. صدای ساعت، آقای هولیمن را به خود آورد تا بدن عظیم خود را که بر یک صندلی دستهدار در پشتِ بارِ کافه انداخته بود، کمی تکان دهد. آقای هولیمن، یا همانطور که همه صدایش میزدند: هولی، صاحب کافه مینروا بود. او امروز ششمین پسر خود را به دست آورد، آن هم از زنی که چهار سال پیش طلاق داده بود. هولی که روزبهروز به حساب خرجهایش اضافه میشد، اگرچه از دیدن این یازده نفر در کافه خود خوشحال بود و به اسکناسهایی فکر میکرد که از سرو پنج بطری شامپاین گرانقمیت به دست میاورد، اما جرقهای در سیاهترین قسمت ذهنش باعث شد اسلحه کمریاش را آماده کند و هوشیارانه، در حالیکه دوباره در صندلی دستهدار خود فرو میرفت، چشمهایش را به یازده چهرهی غمزده و مرموز دور میز بدوزد.
[ادامه دارد، داشته باشد؟]
بامداد امروز در خواب با کافکا روبرو شدم. شگفتانگیز بود. تنها ساعتی قبل از به خواب رفتن، داستان کوتاهی از کافکا خوانده بودم، که در آن، یوزف کا. هنگام خواب با مردی هنرمند در قبرستانی تاریک و خلوت روبرو میشد. کا. و مرد هنرمند، بالای سر قبری تازه حفر شده، روبروی هم نشسته بودند و مرد هنرمند مشغول قلم زدن روی سنگ قبر بود، اما نمیتوانست چیزی بنویسند. تا اینکه کا. دانست که باید خودش در قبر بخوابد و زمانی که چنین کرد، متوجه شد که مرد هنرمند نامش را بر روی سنگ قبر مینویسد.
خواب من درست از همان گورستان شروع شد، یا حداقل این چیزی است که بهخاطر دارم. جای مرد هنرمند هم کافکا نشسته بود. همان لحظه که با کافکا روبرو شدم، دانستم که در حال خواب دیدنم، اما آنطور که مشخص است، نتوانستم تاثیری آگاهانه بر رویا داشته باشم. تا آخر داستان، که داستانی بس آشوبناک بود، هیچ کنترلی بر خط روایت احساس نمیکردم. به یاد دارم زمانی که کافکا قصد نوشتن نام من را بر روی سنگ قبر داشت، از آن صحنه کنده شدم. اتفاقی که در خواب لذتبخش به نظر رسید، اما اکنون میبینم که ترجیح میدادم به امر کافکا بمیرم تا اینکه در یک کافه شلوغ در تهران بازآفریده شوم.
کافه به واقع شلوغ بود، اما من هیچکس را در آن نمیدیدم. صرفا فشار شلوغی بود که احساس میکردم و بعد از آن بالاخره کسی را دیدم: یک مرد هنرمند که بر پشت میزی میان دو در چوبی مشبک نشسته بود. آن دو در به فضای باز کافه گشوده میشدند و دیواری در میانشان، که عرضش تنها به اندازه دو صندلی و یک میز بود، رنگ فیروزهای بسیار تیره با بافتی زبر داشت. هنرمند را نمیشناختم، فقط میدانستم که یک کارگردان سینماست و آنطور که از رفتارش بهنظر میرسید، تمام تلاشش را میکرد تا چیزی بنویسند. اما از آن ذهن خرابشدهاش هیچ، حتی یک واژه، خارج نمیشد. بعد، بیآنکه چیزی در میان این دو صحنه بهخاطر داشته باشم، دیدم که من جای او را گرفتهام. من همان مرد هنرمند بودم، و هیچ واژهای برای نوشتن نداشتم. خوابم تازه به یک کابوس تبدیل شده بود. فشار زیادی را روی شانههایم احساس میکردم. باید مینوشتم، چون من یک فیلمساز بودم، اما نمیتوانستم بنویسم، چون ذهنم تماما خالی بود. چه کابوس وحشتناکی! یادم نمیآید که اینجا هم همچنان میدانستم که در حال رویا دیدنم یا خیر، اما بعید است که اینگونه بوده باشد. آنقدر عرق کردم، که نهایتا آزرده از میزان نمناکی لباسم، از خواب پریدم. یا حداقل گمان میکنم که باید دلیل بیدار شدنم همین بوده باشد. رویارویی با کافکا و حتی مرگ هنگام قلم زده شدن اسمم توسط او میتوانست پایان بهتری باشد، تا متصور شدن خودم در جایگاهی که تمام ترسم از حقیقت یافتنش است، آن هم در میان جمعیتی که فشارشان را احساس میکردم، اما حتی برای لحظهای نمیتوانستم ایشان را ببینم.
تصور نادرستی پیرامون کتاب و کتابخوانی رایج است، که به گمانم، بیشتر هم از سوی همان قشر اهل مطالعه تغذیه میشود. اینها متصورند که صرف کتاب خواندن آنچنان تاثیر شگرفی بر فرد خواهد گذاشت که او را از هر جهت، اخلاقی (چه اصطلاح مبهمی) و آگاه، متفکر، دانشور و صاحبنظر (سخن کوتاه، اندیشهور) میگرداند. تصوری چنین خام! اگر مطالعه برای سرگرمی را کنار بگذاریم (که از پیش تکلیف آن روشن است) اطمینان دارم که تنها مطالعه برای افزایش آگاهی هم، ابدا نمیتواند نقطه پایان بالیدن یک انسان اندیشهور باشد. پرورش اندیشههای اصیل، هر چند بسیار دشوار، اما دستیافتنی است، حال آنکه عموم افرادِ _به زعم خودشان_ آگاه، کوچکترین تلاشی برای رسیدن به این جایگاه ندارند. این افراد میخوانند و میخوانند، اما از اختصاص زمان به اندیشیدن، غافلند. آنها اجازه میدهند که همان متفکران پیشین، که کتابهایشان را میخوانند، به جایشان تفکر هم کنند!
باید دانست که انسانِ به راستی اندیشمند، یا آبستن اندیشههای نو است و یا باغبان و بارورندهی اندیشهها و باورهای گذشتگان. چطور میتوان کسی را صاحب اندیشه دانست، در حالیکه تمام آنچه به زبان میراند، به یک معنا، نشخوارِ _و چه بسا بدتر، بالا آوردنِ_ تفکرات غیراصیل خود است؟ حفظ نمودن دیدگاهها (حافظ بودن) با تصاحب آنها (صاحب بودن) بیشک تفاوتی عظیم دارد، [چنان که میتوان گفت: هل یستوی الذین یحفظون افکارا و الذین یصحبونهم؟ انما یتذکر اولوالالباب.]
از یه جایی به بعد دیگه حال دلمون خوب نشد. هی با خودمون فکر کردیم گیر آسمون و کائناتیم. فکر کردیم اگه بخندیم آسمون خوشحال میشه، این شد که کلی خندیدیم اما کارساز نبود. گفتیم عوضش شاید آسمون بتونه خوشحالمون کنه. اما نه آفتاب و نه ابرش و نه حتی بارونش، هیچی نتونست حال ما رو خوب کنه. خلاصه اینکه خیس شدیم اما نه مثل همیشه، نه با خنده. ته تهش داشتیم به حال دلمون پوزخند میزدیم و زیر لب هیهات میگفتیم. همین.
دوشنبه، سوم اردیبهشت هزار و اندی سال بعد از هجرت. تصویر: خیابان کوالالامپور اصفهان، ساعت 5 عصر
زندگی در ایران آستانهی تحمل را بالا میبرد. همه خسته، ناراحت، خشمگین و عصبانی، اما آنقدر که این چوب را در آستینمان فرو کردهاند، این لعنتی گشاد شده و دردش نمیگیرد. در تونس یک میوهفروش خودش را آتش زد، خون مردم به جوش آمد و در چلهی زمستان، بهار عربی آوردند. حالا سالهاست در ایران بخاطر شرایط اقتصادی و اجتماعی مردم دیوانه میشوند، خودسوزی میکنند، از گلو خود را دار میزنند اما من و شما روی صفحهنمایش رسانههایمان فقط میخوانیم و فوروارد میکنیم و افسوس میخوریم.
دختر بیچاره را به خاطر چند تار موی نمایان تا خورد زدند، صدای جیغ و گریهاش روی موبایل یکایک ما دست به دست میشود، نگاه میکنیم، تنمان میلرزد، توی دلمان فحش میدهیم، فوروارد میکنیم و هفتهی بعد یادمان میرود.
نفسی را برای هیچ خفه میکنند. بهمن ورمزیار سرقت کرده بود، اما باوجود معرفی خودش و تسلیم اموال مسروقه و جلب رضایت شاکی خصوصی، سه روز پیش از گردن آویخته شد. اما یک سعید-نامی کمتر از یک دههی پیش خون جوانان مردم را گرفته و توی شیشه کرده بود، امروز دارد برای خودش در خیابانهای تهران راه میرود. حکمش چیست؟ دو سال حبس.
یک نفر در قم میگوید که شهر ما اصلا شانش بیشتر از این حرفهاست و باید یک کشور مستقل باشد و ایران به آن پالایشگاه و نیروگاه بدهد. در چند ساعت همه جا پر از جوک میشود دربارهی کشور قم. هیچکس هم نمیپرسد چرا آقایان رگ گردنشان ورم نکرد؟ چرا وقتی "پرشین گالف" را مینویسند "گالف" سخنرانی ترتیب میدهید و مدعی میشوید اما وقتی حاکمیت ارضی ایرانتان را زیر سوال میبرند خفه خون میگیرید؟ بههرحال قم که خلیج فارس نیست.
کشاورزان اصفهانی و بختیاری تظاهرات میکنند و یکی از آن بالا میگوید این هم کار آمریکاست. هیچ ربطی هم به شورهزار شدن زمینها ندارد. 40 سال است آمریکا خون مردم را توی شیشه کرده و آقایان به شخصه هیچ گوهی نخورده اند.
یک نفر در مجلس داد میزند از این دختر خوشگلها به ما هم نشان بدهید. دو روز بعد یک احمقی در مشهد میگوید که اصلا چه معنا دارد که شما لباس زیر نه میفروشید؟ این فسق و فجورها چیه؟ ما هم حرفمان همین است البته. از فردا همه با برگ خودمان را میپوشانیم، چطور است؟
ما اینجا در ایران، سالهاست چوب در جای جایمان فرو میکنند و دیگر درد ندارد. سالهاست انسانیت در میان حجم عظیم خشم و ترس گم شده است. اینجا هوایی که تنفس میکنیم هم بوی نجاست میدهد اما عادت کردهایم. به درک!
گاهی یک میز در گوشهترین جای طبقهی دوم یک کافه میشود تمام چیزی که از چشم باز کردن، در هر چشم بر هم زدن و تا چشم بستن به آن فکر میکنی. گاهی هم تصور یک نیمکت توی یک پارک تاریک که با خنده و شوخی از میان نیمکتهای دیگر انتخاب شده تمامت را درگیر میکند و لحظهای از فکر کردن به آن ثانیههایی که دیگر قرار نیست هیچوقت تکرار شوند، فارغ نمیشوی.
میتوان عاشق لحظهها شد، مثلا آن لحظهای که رو به یک منظرهی خاص ایستادهای و طنین یک صدای گوشنواز دلت را با خود میبرد و باد، عطر دلانگیز تن کسی را با خود میآورد. میتوان عاشق لحظهها و مکانها شد و با خیال آنها روز و شبها را سر کرد اما در واقع، با هر لحظه فقط یکبار میتوان معاشقه نمود!
ویژگی خاص لحظات خاص زندگی ما آدمها، تکرار ناپذیری است. لحظات خاص، حس ناب دارند و هر حسی را فقط یک لحظه میتوان تجربه کرد. لحظهی بعدی دیگر همان احساس سابق نیست چرا که یک ثانیه بیشتر زندگی کردهای و زندگی همه چیز را تغییر میدهد، حتی در یک چشم بر هم زدن. اینگونه میشود که زندگی سرشار از حسرتهاست. اگر همه چیز هم محیا باشد، اگر مو به مو هم صحنه را بازسازی کنی، حتی ذرهای از آن احساس ناب را نمیتوانی دوباره تجربه کنی. حرفم این نیست که چگونه تغییر میکند، شاید هم آن حس جدید دیوآنهتر بود، اما به هر حال آنی نیست که قبلا بوده. اینطور است که باید با خودت بنشینی و حسرت لحظههای رفته را تا قطرهی آخر بخوری و مست شوی و دیوآنه و به این فکر کنی که هیهات. چرا یک ثانیه بیشتر در آغوشش نفس نکشیدم؟.
حدود 5 ماه پیش ازتون پرسیدم که اگه با خانوادتون از نظر اعتقادات و تفکرات در تضاد باشید چه میکنید! (فقط عدد آدرس همین پست رو بکنید 459 تا اون پست رو ببینید!) اون موقع هیچ فکر نمیکردم روزی بیام و این پست رو بذارم!
یکی دو هفته بعد از پرسیدن اون سوال، رفتم به مامان گفتم که. آره مامی ببین! آدما متفاوتن. از خیلی جهات. اوکی؟ گفت اوکی. حرفتو بزن. گفتم خب من دوست دختر دارم. گفت میدونم. گفتم اوه سیریسلی؟ چطور؟ گفت بالاخره بزرگت کردم مثلا! بعد گفتم خب مادرجان ببین! من به این قرآن و اینایی که میگید هم اعتقاد ندارم. شاید براشون احترام قائل باشم ولی خب بلاه بلاه بلاه! گفت خب باشه. گفتم حله؟ گفت آره.
یه هفته بعد دیدم نه بابا حل نیست که! کجا میری؟ با کی میری؟ کی میای؟ منم که دور افتاده بود دستم با مدل "به خودم مربوطه و اگه ناراضی اید به من ربطی نداره" جواب میدادم! یه روز به بابا گفتم بابا ببین. نماز به کتف چپ منم نیست! گریهش گرفت. گفت آبروی منو میبری! گفتم بابا واقعا اینطور فکر میکنی؟ گفت هر جور دوست داری اصلا به من چه!
2 هفته مشاوره رفتیم تا بالاخره بتونیم در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کنیم! من مخالف اعتقاداتشون باشم و اونها هم پدر و مادر من باشند! شاید 10 ساعت مشاوره رفتیم! یه نفره، دونفره، سه نفره، چهار نفره! که خب بذارید خیالتون رو راحت کنم! مشاور هیچ غلطی نکرد و حرفاش پشیزی تاثیر نداشت. با اینکه از بهترین مشاوران اصفهانه.
چند وقت بعد دید که سر صبحی دارم ترگل ورگل میکنم. گفت دیشب به مامان گفتی بعدازظهر نیستی. کجایی؟ گفتم میخوام برم بیرون. گفت غلط میکنی. گفتم من قرار دارم و میرم. داد کشید که اگه رفتی برنمیگردی خونه. گفتم میرم و برمیگردم! زدم بیرون. اومد جلوی راهم و گفت علی این حرف آخرم بود. نیم ساعت بعد زنگ زدم به مامان و گفتم بابا چشه؟ این مسخره بازیا چیه؟ گفت زنگ بزن خودت راضیش کن. گفتم باش حرف بزن. ظهر مامان زنگ زد گفت قبل از اینکه بری به بابا زنگ بزن، اجازه میده. زنگ زدم. بابا خیلی ملایم گفت هر جور فکر میکنی درسته رفتار کن.
یه شب وقتی از سیتیسنتر برگشتم خونه، مامان گفت نمیشه بری هر گوهی میخوای بخوری بعد بیای خونه! گفتم میشه خوبم میشه! بابا به مامان گفت که بره توی اتاق!!! جالبه که اکثر اوقات بابا عصبیه ولی اون شب مامان عصبی بود و بابا آروم! نشستیم دوباره روز از نو روزی از نو! به بابا گفتم بابا من اینم! اوکی؟ چه بخواید چه نخواید من همینم!
بعد از اون آروم آروم روند تغییرات آغاز شد! علی کجا میری؟ دارم میرم بیرون! سعی کن زود بیای. همین! فردای روزهای قرار مامان میپرسید کجا رفتید؟ سینما. چه فیلمی؟ فلان. اینم عکسمون! حالا چند وقت بیشتر گذشته حالا مامان هدیههایی که میخرم رو نگاه میکنه، نظر میده، بررسی میکنه اصل باشه، بهم میگه مطمئنی دوست داره؟ بهم میگه چرا فلان چیز رو نخریدی که قشنگتره؟ بهم میگه این صداش فلانجوره، برو عوضش کن! زنگ میزنه میگه عوض کرد؟ اگه عوض نکرد بذار یکی دیگه بخر! ازم میپرسه واسهم ولنتاین چی خریده؟ میاد نگاه میکنه. میگه قشنگه.
حالا مامان فقط منتقد من نیست توی رابطهم. همراهمه. مامان نمیگه چرا نماز نمیخونی، فقط میگه یاد خدا باش! مامان نمیگه چرا دوست دختر داری؟ میگه بخاطر دوست دخترت فلان رفتارتو عوض کن! حالا مامان وقتی بهش میگم غذاتو دوست دارم میگه ایشالا بعدا اون بهترشو برات درست میکنه!
حالا وقتی ساعت 9 و نیم شب میام خونه و یه بگ هدیه دستمه، مامان بابا اخم نمیکنند. سلام میکنند و بابا یه نگاه به لباسم میندازه و مامان میگه رفته بودی عروسی انقدر تیپ زدی؟
حالا همه چیز خیلی خیلی متفاوته. و میدونید؟ اتفاقی که انتظارشو داشتم محروم شدن از حمایت مامان بابا بود، نه اینکه بعد از تمام وقتهایی که روبروشون واستادم، حمایتشون بیشتر بشه. How is that even possible؟
درحالیکه رئیس کمپانی Tesla که رئیس کمپانی SpaceX هم هست دیشب ماشین تسلای آلبالوییش رو گذاشت توی فال سفیدش و فرستاد فضا و 323میلیون آمریکایی به همراه هفت میلیارد و دویست میلیون نفر از سایر نقاط جهان (منهای ایران) براش ایستاده دست زدند، بنده هم قالب وبلاگم رو طی یک عملیات موشکافانه از بین 21 فایل نوتپدی که هرکدوم یکی از قالبهام بودند پیدا کردم و با استفاده از کلیدهای Ctrl+A و Ctrl+C و Alt+Tab و Ctrl+V در بیان کپی کرده و اومدم بهتون اطلاع بدم! [خواهش میکنم تشویق نکنید. کاری نکردم که]
بنظرم فارغ از این ماجراجویی خفن من، بیاید ذوق کنیم واسه این لعنتی! 1,420,788 کیلوگرم فال هوی رو فرستاد فضا، تسلا رودسترش رو گذاشت در مدار، از اونجا هم برامون سلفی گرفته فرستاده زمین، آب از آب هم ت نخورده! تازه دو تا از بوسترهاش هم خیلی اتوماتیک برگشتند زمین و روی سکوی تعیین شده فرود اومدند! مگه میشه آقا؟ چطوری آخه؟ مگه فیلم علمی تخیلیه؟! درود خدایان بر شیطان بزرگ!
بسم الله الرحمن الرحیم و با درود بر ساحت مقدس حضرت ولی عصر و نایب بر حق ایشان حضرت امام _____ [اللهم صلی علی]
در باب اعتراض غیرمسالمتآمیز های خیابان انقلاب که باعث ایجاد ناامنیهای زیاد (خصوصا در نواحی پایین تنهی مردان غیور و انقلابی سرزمینم) شد میخواهم چند کلمهای صحبت کنم. دوستان ارزشی (یا آنطور که در گفتمان زامبیهای غربزدهی حقوقبگیر از شبکهی مرجان و نوچههای MI6 گفته میشود "عرزشی") به گوش باشید. همین جناحی که قصد دارد به مقابله با تمام دستاوردهای انقلاب اعم از اختلاس، ی، زورگویی، رانتخواری، بچهبازی در کلاس قرآن، عدم آزادی بیان، دیکتاتوری، باتوم، کهریزک، قتل، دروغ، فساد و هزاران جرم و جنایت مقدس دیگری که در تاریخ چهل سالهی انفجار نور به آن رسیدیم به پا خیزد، این جناح یک نیت شوم دیگر نیز در سر دارد و آن هم چیزی جز مقابله با شعار مقدس "یا روسری یا توسری" نیست.
خواهران و برادران انقلابی، شماهایی که پاچهی ما را در طول این 40 سال خوردید و بدون پاچهخوارانی به وفاداری شما تا به حال ما هزاربار سقط شده بودیم، بدانید و آگاه باشید که این زامبیها تن و بدن ما را به لرزه انداختهاند [اون آخریا بلندتر گریه کنید صداتون ضبط بشه] و ما چارهای نداریم جز اینکه بار دیگر شما را در توییتر و اینستاگرام و بزودی در خیابانها ول کنیم تا با صدای نکرهی خود، فریاد آزادیخواهی این جماعت ضدانقلاب را ماسکه کنید.
مردان دوراندیش و بلند نظر این مرز و بوم اسلامی! آیا میدانید که اگر این حق مسلم یعنی آزادی پوشش را به ن بدهیم، آنوقت کنترلشان چقدر دشوار میشود؟ حالا پوشش آزاد میخواهند، فردا ورود به ورزشگاه میخواهند، پس فردا میخواهند رئیس جمهور شوند، چند روز دیگر میخواهند بدون اجازهی پدر ازدواج کنند، یک سال دیگر میخواهند قانون چندهمسری مردان را زیر سوال ببرند، من نباشم آن روزی را ببینم [گریه کنید دیگه لعنتیا] که دختران بخواهند از حقوق برابر سخن بگویند، من نبینم روزی را که سهم الارث زن و مرد یکی شود. والله اینها تا دیهی مرگ یک زن بالغ را از دیهی آنجای ما مردان بیشتر نکنند رهایمان نمیکنند. حالا داری گریه میکنی؟ تازه اصلش مونده. چراغا رو خاموش کنید باید همه ناله کنندا. میخوام صداتون به کاخ سفید برسه. [بانوای دلگشای میثم مطیعی بخونید] امان از روزی که در جامعهی اسلامی ما حرف از برابری جنسیتی زده شود. [ایح ایح] سادات منو ببخشن. اینو که بگم باید همتون زجه بزنید برادران. اماااان از رووووزی کــــه زن جنس دوم حساب نشود. [های های گریه و خونابههایی که از صورت برادران انقلابی سرازیر میشود]
لینکدونی مراسم:
لینک یک: سمت خدا - خدا خواسته زن وابسته مردش باشه (ویدیو)
لینک دو: شبکه آفتاب - آقایی میخوام جادوی عشقت کنم (ویدیو)
لینک چهار: توییتر - بی ناموس 2
لینک پنج: توییتر - مثل خودشون باهاشون رفتار کن (کاش نمیکردیم)
لینک شش: توییتر - اتحاد در برابر قوانین ظالمانه
پست میهمان از پرتقال دیوآنه
سبز پوشیده بود. ابتدای سی و سه پل مکث کوتاهی کرد و دیدم که وقتی دوباره به راه افتاد؛ چشمانش را به سرعت به چپ و راست حرکت میداد. به گمانم چیزی را میشِمرد. داخل سی و سومین دهانه بزرگ شد و سیزده ستون در جهت مخالف به پیش رفت و ایستاد. نگاهی به ساعتش انداخت و نشست لب پل و پاهایش را آویزان کرد. زل زده بود به آزادی. بعد از چند دقیقه با کلافگی بلند شد و در سایه ایستاد. به گمانم گرمش شده بود. اطراف را نگاهی کرد. پیرمرد و پسری چند متر آن طرف تر پچ پچ میکردند. رویش را از آنها برگرداند. دقیقه ای بعد همان پیرمرد از کنارش گذشت و نگاه معناداری به سمتش حواله کرد. خودش را به آن راه زد که انگار چیزی ندیده است. مرد پیر مسیری را که طی کرده بود برگشت. از بالا تا پایینش را نظاره کرد و آرام گفت:«شیشه میخوای؟» به نظرم آشفته بود اما نه در حدی که آن وقت روز دنبال شیشه باشد. وقتی "نه" بی جانش را شنیدم از حدسم اطمینان یافتم. دلم میخواست بدانم پشت نگاه غمگین اما مصمم اش چه میگذرد. به دقت زیر نظر گرفته بودمش. کمی با تلفن همراهش مشغول شد و سپس دیدم که از نزدیک ترین دهانه بیرون آمد و روی سکویش نشست. پا روی پا انداخته بود. نگاه مردمی که عبور میکردند به سمتش کشیده میشد. البته عادت مردم است. این را خیلی وقت است که فهمیده ام. عادت کثیفیست و من هم کاری نمیتوانم بکنم.
صدای هر کودکی را که میشنید سرش را بالا میکرد و با لبخندش کودک را تا محدوده دیدش همراهی مینمود. در بقیه موارد چشمش به زمین بود. پسری در سکوی بغلی مدام دیدش میزد. آخر سر هم بلند شد و همانطور که رد میشد گفت:«شماره بدم؟» انگار خودش هم میدانست حرفش بی نتیجه است؛ چون من درنگی در قدم هایش ندیدم. به یک باره بلند شد و دوید. دنبال علت برای این حرکت ناگهانی اش بودم که دیدم خم شد و قاصدکی را گرفت. کوتاه زمانی نگاهش کرد، چشم هایش را بست و با فوت آن را به دنبال آرزویی فرستاد. حس کردم که زمین پر علف و خشکیده ام به خود لرزید. یک بار دیگر هم اینکار را کرد اما اینبار قاصدک را با انگشت شست و اشاره دست راستش نگه داشت. زانوهایش را بغل کرد و چشمان از اشک برق افتاده اش را به ابتدای پل دوخت.
مدتی نگذشته بود که با سرعت شروع به دویدن کرد. هیجان زده شدم. طولی نکشید که روی پنجه های پاهایش آمد و شخصی را با لباس آبی و کوله ای قرمز در آغوش کشید. فارغ از نگاه مردم. گویی کسی آن اطراف نیست. همدیگر را محکم بغل کرده بودند. وجود خسته ام لبخند زد. کمی بعد هر دو رو به روی آزادی نشسته بودند. حرف میزد و به پهنای صورت اشک میریخت. میخواستم بگویم:«اگر این سیلی که امروز راه انداختی را هر روز به جای آغوش او در دل من روان میکردی، الان از این خشکیدگی رهایی یافته بودم.» اما به نظر نمی آمد که دلش بخواهد در آن شرایط کسی با او شوخی کند. حواسم پرت این فکر ها و دلمردگی ام شده بود که دیدم ای دل غافل! اصلا نفهمیدم چه به هم میگویند. دوباره که رویشان متمرکز شدم دیدم گل رز نارنجی خشکیده ای در دست و لبخند اندوهگینی بر لب دارد.
بلند شدند و دست در دست یکدیگر به راه افتادند. من مثل همیشه ثابت بودم و آنها کنارم قدم میزدند. دلم را خوش کرده بودند که هنوز هم کسانی هستند که به وجود مرده ام، درحالی که اسمم "زنده و زاینده" بود اهمیت بدهند.
-من از تصور نبودنت. رو شونه ی تو گریه میکنم. منی که دل بریدم از همه. ببین برای تو چه میکنم.
آواز میخواند و آن یکی محو تماشایش بود. خندیدم. به راستی که دیوانه بودند.
هوا تاریک شده بود. نشسته بودند زیر پل فی. نجواهای عاشقانه شان در گوشم میپیچید و دلم هوای کارون را میکرد. سرش شلوغ شده بود آن روز ها. کمتر حرف میزدیم. اما این چیزی نبود که عاشقانه هایمان را خدشه دار کند. از اتفاق فردایش قرار بود برای سفری خیالی به آمازون برنامه بریزیم. آخ! باز حواسم پرت شده بود. داشتند همدیگر را میبوسیدند. از عمق وجودم لبخند زدم و به لب کارون فکر کردم.
پانزده روز بعد دوباره دیدمشان. خوشحال و عاشق.
نیگا نارنجیا رو، نیگا نارنجیا رو، به زبان حال با انسان سخن میگه! پادشاه فصلها پاییز! اگه پاییز اینقدری که تو میگی خوبه، چرا همه رفته بودناشون رو میذارن واسه پاییز! پاییز همهش شبه دیگه، نصف روز غروبه! پس کدوم رنگا قراره حال ما رو خوب کنن ما مرخص شیم بریم پی کارمون! لبت کجاست که خاک چشم به راه است؟! آدم به دلش چجوری حالی کنه که اشتباه شده اونم وقتی نشده! کنار دیوار تکیه داده خیره به روبرو! وردار یه نارنجی بزن رها کن این حرفا رو! بلند شو بریم تو حیاط! اگه نیای تنها میرما! یه چایی دیگه بریزم؟ از پنجره میبینمش وسط حیاط زردا و نارنجیا رو با پا هم میزنه، میخنده، میخونه: بگو دیوونهم، اما تو هم دیوونه هستی!
ساعت از سه گذشته، در حالی که پیتزا هنوز روی میزه، از اکیپ جدا میشیم و از فودلند بدو بدو میایم بیرون و توی راه فقط فحش میدم به نوید! بهش میگم ببین! تاکسی میگیری، توی راه هم هر جا دیدیم از "اینا" دارن نگه میداره تا من یه دونه نارنجیـشو بخرم! بعد هم هر جور شده قبلِ چهار منو میرسونی شیخ بهایی وگرنه بلایی به سرت میارم که نفهمی از کجا خوردی! درسته میدونه بلایی به سرش نمیارم ولی اونقدر رفیق هست که کاری نکنه اعصابم خرد بشه! قبلِ پلفی از تاکسی میپریم پایین و نفسنفس ن میرم داخل فروشگاه و بهش میگم نارنجیشو داری؟ میگه نه، فقط قرمز! نوید میگه بیا میریم اونطرف پل شاید داره. میگم نوید دیره! میگه طوری نیست، اسنپ میگیریم میرسیم. میریم اونطرف پل و اون هم نداره! میگه دوستم توی شمسآبادی یه فروشگاه داره، شاید داشته باشه. زنگ میزنه بهش جواب نمیده. دیگه میخوام مخم رو وسط پل منفجر کنم! میگم بیا بریم همون قرمزشو بگیریم! میگه خره، پل خیلی طولانیـه! اینجوری دیرتر میرسیم که! هر دو به شدت سریعیم توی دویدن! حالا ندو کی بدو! خانم فروشنده با لبخند میگه برگشتید! میگم چارهای نبود دیگه! میگه یکی بیار تا آماده کنم واسهت! یکی یکی در میارم از توی ظرف و نگاه میکنم! میگم چرا اینا همشون اینجوری اند؟ خانمـه میگه خوبن که؛ تازه آوردیم! از نوید میپرسم کدوم رو بردارم؟ میگه برو بابا تو خُلی بخدا! یکی بردار دیگه. ساعت نزدیک سه و نیم و من بالاخره مطمئن شدم که دیگه دیر نمیرسم! نوید میگه بیا پیاده میریم! منم عشق پیادهروی ام و اون هم اطمینان میده که قبل از چهار میرسیم چهارباغ! همه چی همونطور شد که نوید میگفت! رسیدیم و حالا دیگه رسما نفسم بالا نمیاد و دهنم خشک شده و استرس هم گرفتم! نوید رو میفرستم بره آب و آدامس بگیره تا یه کم آرامش بگیرم! بعد از اطمینان دادن بابت اینکه حواسش بهم هست، حدود ساعت چهار و ربع میره اسنپ بگیره و بره خونه. که البته کاشف به عمل اومدم که هیچوقت اینکار رو نکرد و چند ساعت بعد همچنان همون اطراف بود! بالاخره ساعت چهار و بیست و سه دقه همهی استرسم تموم میشه. | پینوشت. دیوونهها را از جای زخم روی دست خودتون بشناسید. اگه نشونهی واضحتری هم خواستید، به کمدی که سرتاسر پر سوغاتی شده توجه کنید! | پینوشت. معمولا اتفاقات بهتر بعد از چهار و نیم می افتند! بیست و نه شهریور نود و شش.
به لطف آپدیتهای جدید، موج "بَهبَه دست مریزاد ما هم میخواستیم بگیم اینکارو بکنید. اجرتون با امام حسین!" عجیبی در بلاگستان به راه افتاده است! بلاگرها در حالیکه از کنار هم عبور میکنند، لبخندی از سر رضایت میزنند انگار که انقلاب شده و برادران و خواهران بیانی به هدف والایی که طی سالیان دراز دنبال میکردند رسیدند. اما غافلـند از این حقیقت؛ اتفاقی که به لطف آپدیتهای اینهفتهاونهفته ی بیان دارد رخ میدهد، صرفا شوکیاست که به بیان وارد میشود تا شاید زنده بماند اما از وبلاگ آنقدر خون رفته است که در راه رسیدن به مریضخانه تمام میکند. به علاوه، بیماری که در حال خونریزی شدید است را با شوک زنده نگه نمیدارند چرا که باعث میشود خون بیشتری از دست بدهد. درمان اشتباه، فقط مرگ وبلاگ را زودرستر میکند.
حالا من در بیان قدم میزنم و با نقابی که بر آن لبخند نقش بسته به اطرافم نگاه میکنم، اما در پشت این نقاب، خشم و کینه نهفته است. چرا؟ چون که بیش از آنکه باید، میدانم! مثلا دیروز، میرزا کامنتـم رو خوانده ولی جواب نداده بود، هما کامنتی که اخیرا گذاشته بود را طوری ویرایش کرد که برای من هر سوء تفاهمی ممکن است پیش بیاورد و بیستودو یکی از کامنتهای من را از پنلـش حذف کرده است! دلیلـشان را هم نخواهم پرسید. شاید میرزا خسته بوده و آن موقع حال و حوصلهی جواب دادن کامنت طوماری من را نداشته، هما چند دقیقه بعد از کامنتی که گذاشته نظرش تغییر کرده و ترجیح داده از امکان خفن بیان استفاده کند و کامنتش را ویرایش کند، بیست و دو هم شاید عادت دارد اکثر کامنتهای وبلاگش را حذف کند؛ من نمیدانم! اما قضاوتـشان خواهم کرد. شاید حتی ناراحت هم بشوم. بههرحال قضاوت کردن و دلخور شدن، جزء جداییناپذیر هر شبکهی اجتماعی است!
به مدد جاهطلبی و طمع مدیران و انس گرفتن بیش از اندازهی ما با شبکههای اجتماعی، حالا هر فضایی در اینترنت، تلاش میکند به سمتی برود که بیشتر شبیه یک شبکهی اجتماعی باشد. این اتفاق گاهی مفید است و گاهی خیلی بد! جملک را یادتان هست که چقدر پرطرفدار بود؟ بعد از اینکه شبکهی اجتماعی شد و امکان چت و از این چرندیات اضافه کرد، چند ماهی پدیده و بعدتر، گیم آور شد. دلیلـش روشن است. جملکسابق در حیطهی کاری خود کمنقص و بینظیر بود، اما جملک جدید، امکانات واتسآپ و تلگرام را داشت و سعی میکرد شبیه توییتر رفتار کند که خب مشخصا در هر دو زمینه شکست خورد! بیان هم دارد به همین سمت میرود. حتی کامنتی زیر پست جدید بیان بود که درخواست اضافه کردن قابلیت چت کردن آسان را داشت.
کسانی که همچنان سادگی محیط وبلاگ را ترجیح میدهند چند درصد کل جمعیت بیانـند؟ من میگویم خیلی کم! شما هم میتوانید با خواندن بَهبَه و چَهچَه های دوستان به سبب این امکانات جدید، همین نتیجهگیری را داشته باشید! حالا بیان برای ما 4درصدیها که تره هم خرد نخواهد کرد! طرف حسابـش همان 96درصدی هستند که برای هر قابلیت جدید ذوق زده میشوند و هر آپدیت میتواند چند سال بیشتر آنها را در بیان نگه دارد! بیان دارد به هدفـش میرسد، اما برای من و امثال من، که احتمالا هیچ اهمیتی نداریم، این یک کابوس است!
پینوشت. هه! کامنت منو سین میکنی جواب نمیدی لعنتی ینی میخوای چی رو ثابت کنی؟ /بزودی/ | پَسنوشت. بعید میدانم نیازی به توضیح دربارهی خیالی بودن پاراگراف دوم باشد!
اگه از نظر تفکرات و باورها با خانوادهـتون متفاوت یا حتی در تضاد باشید بهشون میگید یا مخفی میکنید؟ اگه قرار باشه مطلعـشون کنید چطور این کار رو میکنید؟ نکته: تفکرات وما مربوط به دین و مذهب نیستند اگرچه اون هم جزءشون هست! همچنین خانوادهای با فکر بسته و خفقانطور نیستند اگرچه باورهای خودشون رو دارند و پایبندی هم هستند بهش!. پاسخ خود را کامنت کنید. یا اساماس بدید. یا تلگرام بگید. یاهرچی! فقط بگید :|
6 سال از اولین وبلاگی که ساختم میگذره. اون روز کلی ذوق کردم که وبلاگ دارم، ولی حالا شاید حتی آدرسـش رو هم به یاد نیارم. اون موقع البته مثل الآن وبلاگ نمینوشتم، ولی از وبلاگ داشتن خوشحال بودم. یه مدت بعد اما خسته شدم. یه وبلاگ دیگه. و باز هم خسته شدم و یه وبلاگ جدید. به همین منوال پشت سر هم وبلاگ افتتاح میکردم و بعداً که به رکود ذهنی میخوردم تعطیل میکردم. اما این وبلاگ موند. هشتصد و هشتاد و هشت روزه که از رکود جون سالم به در برده. و دلیلش؟ شمایید خب! راستش توی وبلاگـهای قبلیـم افرادی مثل شما نبودن. نهایتا یه سری بیکار و الاف بودن که بین ولگردیهای مجازیـشون به در وبلاگ من میرسیدن. ولی اینجا فرق میکرد! حتی خیلی وقتـها به سرم زد که بزنم بترم. ولی بیشتر که فکر میکردم میدیدم نمیتونم! اگه میرفتم چیزها و کسانی از زندگیم حذف میشدن که جایگزین پیدا کردن واسهـشون کار سختی بود. وبلاگـم رو همیشه دوست داشتم حتی اگه گاهی اوقات فکر میکردم اینجا جای من نیست. آخه من نه شاعرم، نه نویسنده، نه قلم خوبی دارم، نه پرطرفدارم. ولی موندم دیگه. نرفتم و از این نرفتن کمال خشنودی رو دارم. میدونید؟ وبلاگ بهترین اتفاق زندگی من نبوده و نیست و نخواهد بود، ولی علت اتفاقات فوقالعادهای بوده و از اینرو دوستـش دارم! دو سال و صد و پنجاه و هشت روزگیـت مبارک! [همینقدر خز و خیل] || اینهمه مدت واسهی شما نوشتم، حالا شما واسهی من بنویسید! هر چقدر دوست دارید، از هر چی دوست دارید! همین زیر. اجباری به عمومی نوشتن هم نیست.
مادر پیر سارا پانصد میلیون چک کشیده [نمیدانم چرا ولی حتما ربطی به سارا دارد] و حالا برای پرداخت آن دچار مشکل شدهاند. مادر پیر را به زندان میاندازند. سارا عذاب وجدان میگیرد و در به در به دنبال پول میدود تا اینکه تصمیم میگیرد از سعید، دوستپسر آیدا، کمک بگیرد. سعید ثروتمند و خفن است و پانصد میلیون برایـش چرک کف دست است! البته به همان نسبت آدم پست و رذلی هم هست. [نکته اخلاقی تا اینجا: دوستپسر پولدار انتخاب نکنید.] سعید چک پانصد میلیونی را از طلبکار میخرد و مادر سارا را آزاد میکند. ولی به یک شرط! البته شرطش غیراخلاقی بود پس بازگو کردنـش جایز نیست! سارا شرط را در شرکت مجللی که رئیسدفتر آن است انجام میدهد ولی وقتی آیدا میفهمد چه خبر شده است زنگ میزند به سعید و اعلام میدارد که "عجقم میخوام ببینمـت". خلاصه میرود سعید را میبیند و با او درگیر میشود و شرط را پس میگیرد. وقتی دارد برمیگردد دعوای شدیدی اتفاق میافتد و آیدا با لیوان پافیلی بزرگ میزند به ملاج سعید. سعید بیهوش و خونمال به زمین میافتد و آیدا فرار میکند. در حین فرار تصادف میکند و در حادثهای که "آخییی" تماشاچیان حاضر در سینما را به همراه داشت جان به جان آفرین تسلیم میکند. با مرگ آیدا همه شروع میکنند به صحبت کردن و او را خراب مینامند. در همین حین سعید به هوش میآید و با خاصیت خودترمیمی [که همهی انسانها دارند ولی برای ابرقهرمانان فیلمها سریعتر و پربازدهتر است] صورتـش از هر گونه خراش و شکستگی پاک میشود. [صدای پچ پچ و خنده از صندلیهای 11 و 12 به گوش میرسد] پس از اینها یک سری دیدار بین سارا و سعید هست که دلیلـش را نمیدانم و اهمیتی هم ندارند. در اواخر فیلم، مامور امنیت اخلاقی سعید و سارا را در یک کوچهی تاریک گیر میاندازد، آنها به زمین افتاده و زخم برمیدارند. [تحریف بخشی از داستان] سارا اعتراف میکند و دستگیر میشود و برای همیشه به خوبی و خوشی در زندان زندگی میکند. داستانی که خواندید، خلاصهی بهترین فیلم تاریخ سینمای ایران بود، سارا و آیدا! نقدی، نظری، فحشی، توهینی، [چرا اسپویل کردی میخواستم ببینم]ی دارید، با ما در میان بگذارید. هشتگ_162_فور_فرست_تایم | پینوشت. دیوونهها را از کف دستـشان بشناسید.
«در جمهوری اسلامی کمونیستها نیز در بیان عقاید خود آزادند. | تمام اقلیتهای مذهبی در حکومتاسلامی میتوانند به کلیه فرائض مذهبی خود آزادانه عمل نمایند و حکومتاسلامی موظف است از حقوق آنها به بهترین وجه دفاع کند. | اقلیتهای مذهبی به بهترین وجه از تمام حقوق خود برخوردار خواهند بود. (آبان 57) | من و سایر ون در حکومت پستی را اشغال نمیکنیم، وظیفه ون ارشاد دولتها است. (دی 57) | ون نباید رئیس جمهور شوند.»
«ما دیگر نمیتوانیم آن آزادی را که قبلاٌ دادیم بدهیم و نمیتوانیم بگذاریم این احزاب کار خودشان را ادامه بدهند. ما شرعاَ نمیتوانیم مهلت بدهیم. شرعاَ جایز نیست که مهلت بدهیم. ما آزادی دادیم و خطا کردیم. به این حیوانات درنده نمیتوانیم با ملایمت رفتار بکنیم. (مرداد 58) | در نجف و پاریس یک حرفهایی زدم که چنانچه اسلام پیروز شود، ون میروند سراغ شغلهای خودشان، لکن وقتی ما آمدیم و وارد معرکه شدیم دیدیم که اگر ون را بگوییم همه بروید سراغ مساجدتان، این کشور به حلقوم آمریکا یا شوروی میرود. ما این طور نیست که هرجا یک کلمهای گفتیم و دیدیم مصالح اسلام اینجوری نیست، بگوییم سر اشتباه خود هستیم. ما دنبال مصالح هستیم. بنابراین مساله نیست که آقایان به ما بگویند شما آنروز اینجوری گفتید. هرچه میخواهند به ما بگویند. بگویند کشور ملایان، حکومت یسم. این هم یک حربهای است که ما را از میدان به در کنند. ما نه، از میدان بیرون نمیرویم. (خرداد 61)»
امام سجاد (علیه السلام) میفرمایند: «اَلمنافقُ اِنْ حَدَّ ثَکَ کَذَّبَکَ و اِنْ وَعَدَکَ اَخلَفَکَ» _ «منافق کسی است که هرگاه با تو حرف میزند دروغ میگوید و اگر به تو وعده میدهد خُلف وعده میکند.» | سوره مبارکه توبه - آیه 67: «إِنَّ الْمُنَافِقِینَ هُمُ الْفَاسِقُونَ» _ «در حقیقت منافقان بدترین زشتکاران عالمند.»
مدتی پیش تمام شدند. هانا و داستان با هم. شاید داستان ناراحتکننده، دردناک، دلخراش و کشنده بود. شاید پای این داستان 13 ساعت خون دل خوردم و ساعتـهای دیگر را هم به این فکر کردم که "چرا؟". شاید الآن دلم میخواهد پنجره را باز کنم و بلند فریاد بکشم. شاید دلـم میخواهد یک نفر کنارم بنشیند و دوباره و دوباره دربارهاش صحبت کنیم. شاید هم دلم میخواهد تا فردا اشک بریزم. هر چه که هست، «13 دلیلی که چرا.» را میپرستم.
13reasons why با داستانهای احساسی دیگر یک تفاوت اساسی دارد. داستان به معنای واقعی هدفمند و تاثیرگزار است و شخصیت انسان را ارتقا میدهد. برای بزرگترها آموزنده و برای ما نوجوانها، خودِ خودِ ماست. در برهههای مختلف از زندگیمان ممکن است یکی از این شخصیتها بوده باشیم و بعد از این داستان شاید تلاش کنیم که دیگر نباشیم، یا حداقل در جای آنـها تصمیمهای بهتری بگیریم.
یک جایی در هریپاتر، ران ویزلی میگوید: " .you're going to suffer but you're going to be happy about it". ویزلی آنموقع نمیدانست که دارد شرح دقیقی از تماشای 13reasons why را بیان میکند،،، حالا چند سال بعد، درست مانند جملهای که ویزلی گفت، ما پای این داستان کلّی درد کشیدیم، اما از این دردها ناراحت نیستیم.[من که به شخصه عاشق اینگونه درد کشیدن ها هم هستم.] فقط غمگینـیم. غمگین برای هانا.
و البته در دنیای واقعی، غمگین برای تمام کسانی که اطرافیانـشان خواسته یا ناخواسته به ته درهی ناامیدی پرتابـشان میکنند. 13reasons why نه تنها تخیلی نیست، بلکه واقعیت غیرقابل کتمان اینروزهای دنیای ماست. خدا میداند که هر روز چند بار با رفتار، گفتار، واکنشها و حتی بیخیالیها، کسی را سرافکنده میکنیم و دلیلی میشویم که از داخل بشکند. این اوضاع باید بهتر شود؛ جوری که با یکدیگر رفتار میکنیم و هوای همدیگر را داریم. باید دنیای بهتری بسازیم پیش از اینکه دنیا کارمان را بسازد ):)
.: Th1rteen R3asons Why فراتر از یک سریال است. یک "چیز" عجیب و غریب است که حس فوقالعادهای دارد.
.:. اگر خواستید Th1rteen R3asons Why را ببینید، خوب است بدانید:
" .you're going to suffer but you're going to love suffering"
با یکی از فارغالتحصیلان تازه کنکور داده که قبلا توی اتوبوس هممسیر بودیم صحبت میکردم. حرف زیاد زدیم، از همون بحثـهای سابق منطقی، دینی، عقیدتی و بولشت! راستش عقایدش واسهی من جالب نیست! دوست ندارم بهشون فکر کنم. دوست ندارم وقتی خدا رو انکار میکنه تاییدش کنم یا وقتی به مقدسات دینی توهین میکنه بهش نگم "خفه شو".
دیروز به یکی از بلاگرها هم گفتم "فقط آتئیست نشو!". نمیدونم! شاید فکر میکنم باید یه خدایی باشه که وقتی رسیدی به pitch black بری تکیه بدی بهش و ازش بخوای اون candle توی دستـش رو روشن کنه. روشن کنه و یه کم نور بپاشه توی این همه تاریکی!
ولی با اینهمه! من خودم کجای این تفکراتـم؟ باورش میکنم؟ اصلا میفهمم چرا باید باورش کنم؟ ببین خدا! مامان میگه همین که الآن اینجام بخاطر توئه! داستانـش رو هم زیاد واسهـم گفته! همون ساعت اول، همون بیمارستان، همون وقت اونجا بودی و گذاشتی خون توی رگـهام بمونه و تا 18سال بعد از اون واقعه ادامه بدم! دستگاهی که اون ساعات اول بوق ممتد مرگ نکشید و عوضـش حالا خیلی وقته بوقـش توی گوشـم زمزمه میشه. این به اون در!
خدایا! بیا رو راست باشیم! کجای زندگیـم ایستادی که هیچوقت نمیبینمت؟ و با اینکه نمیبینمت دوستت دارم و هنوز باورت میکنم! احتمالا هم وقتی همهچی رو پشت سر بذارم، اون آخر فقط خودت رو نگه میدارم؛ میدونی که چی میگم؟ بیخیالـت که نمیشم! به هر حال، شاید حتی یه دروغ شیرین باشی که تا آخر به خودم میگم!
امشب با #دستبند_سبز میخوابیم. مثل همهی این شبهای اخیر.
و فردا برای دیدن تنها امید باقی مانده، به نقش جهان(میدان شاه) میرویم. برای اینکه پیام روشن شکستن حصر را فریاد بزنیم، برای اینکه صدای اصلاحات را به گوش همه برسانیم و برای اینکه به رئیسجمهور اطمینان بدهیم که برای هر نوع اصلاح، آزادی و حصرشکنی تا آخر راه محکم پشت هم ایستادهایم.
اینبار #برای_ایران #برای_آزادی
ومی ندارد که طرفدار پر و پا قرص تنیس باشید. راجر فدرر و رافائل نادال اسطوره های تکرار نشدنی تاریخ ورزش جهان هستند. و حالا در همین دقایق در عین ناباوری و در برابر چشمهای حیرت زده کارشناسان و تنیس دوستان در فینال رقابت های گرند اسلم استرالیا روبروی هم ایستاده اند. در مثل مناقشه نیست اما تصور کنید پله و مارادونا دارند روبروی هم بازی می کنند. تصور کنید رابرت دنیرو و ال پاچینو در یک سکانس کنار هم نقش بیافرینند. تصور کنید محمد علی کلی و جو فریزر یکبار دیگر داخل رینگ ایستاده اند.
#کانال_مانیما.
ادامه مطلبسرانهی گوش دادن به موسیقی یکهو چند ساعتی زیاد شد، همهـش هم تقصیر شماست! لذا یک دنیا ممنون و متشکر!
به عنوان زکات، همهـشون را اینجا میذارم که بقیه هم لذت ببرند! گفتن نداره که این آهنگها بهترین آهنگهایی هستند که دوستان گوش میدن، پس احتمال اینکه دوستـشون داشته باشید خیلی زیاده! شاید فکر کنید دروغ میگم، ولی خودم بلا استثنا همهـشون رو دوست داشتم؛ فقط یکسری را بیشتر، که رنگی کردم! :))
طعم شیرین خیال - دال | از سرزمینـهای شرقی - پالت | دل یار - سارا نائینی | سنگ صبور - چاوشی | روح آزاد - هادی پاکزاد | اسیر شب - فرهاد | چنگیز - چاوشی | پریشان - چاوشی | برف - حجت اشرفزاده | ماه و ماهی - حجت اشرفزاده | آلوده - رستاک | غزال - سهیل نفیسی | ای ساربان - نامجو | تکیهگاه - ستار | نگارا - سالار عقیلی | حال من بی تو - علیرضا عصار | ای یار غلط کردی - عصار | خالی - آقاشون ابی! | آخرین بار - ابی | زندگی - حافظ ناظری | اشارات نظر - سارا نائینی | نرو بمان - پالت | از سرزمینـهای شرقی - پالت | گرم بخند - دنگشو | یه شهر دور - دنگشو | ادامه میدمت - شادمهر | عقل و عشق - شادمهر | اگه یه روز بری سفر (لعنتیـترین!) - فرامرز اصلانی | امیر بی گزند - چاوشی | چشمه طوسی - چاوشی | دوست داشتم - چاوشی | دیوونه - چاوشی | افسار - چاوشی | همخواب - چاوشی | آغوش - ش.نجفی | Fou - ش.نجفی | محرمانه - ش.نجفی | پرولتاریا - ش.نجفی | اینگونه - ش.نجفی | آینده - سیاوش قمیشی | نوازش - ابی | نشود فاش کسی - سارا نائینی | به این آزادی بخند - جاستینا | بد شدم (عتیقه!) - یاس | خوش اومدی - یاس | بارکد - یاس | بنگ - هیچکس | یه روز خوب میاد؟! - هیچکس | چرخ فلک - سالار عقیلی | برگرد - فرزاد فرزین | حس - خواجه امیری | سر به راه - میثم ابراهیمی | کوچه - رحیم شهریاری | تاوان - خواجه امیری | سیسالگی - خواجه امیری |
Lili - Aaron | All of me - Jasmine Thompson | Drag me down - One direction | Best song ever - One direction | 1998 - Taylor Swift | Made in the AM - One direction | Chantaje - Shaa Ft. Maluma | I don't wanna live forever - Swift Ft. Zayn | I hate u I love u - Gnash | Nothing else matter - Metallica | Let it go - Demi Lovato | Cool for the summer - Demi Lovato | Hallelujah - Leo Cohen | Hotel California - Eagles | Romance - Adam Hurst | My Immortal - Evanescence | Final Masquerade - Linkin Park | Numb - Linkin Park | Hymn for the weekend - Coldplay | Dream - Imagine dragons | Those were the days - Mary Hopkin | Light a fire - Rachel Taylor | Let her go - Passenger | Rise - Katy Perry | Old money - Lana Del Ray | Without you - Lana Del Ray | The outsider - Black Veil Brides | We don't have to dance - Andy Black |
خودافزوده: The letting go - The Callstore | Ultra violence - Lana Del Ray | O - Coldplay | هر شب - ش.نجفی |
گاهی وقتی دلت بد گرفته است و حال و حوصلهی هیچکس را نداری، هم صحبتی با رفقای نسبتا مجازی حالت را کلی بهتر میکند! برگرفته از سخنان میرزایــمان که بگویم(!)، این دوستی ها کاملا مجازی نیستند.! شاید در بستری باشند که واقعی نمی نماید، ولی تاثیرات آن چه مثبت و چه منفی، در زندگیـهای واقعیـمان هم هست! حتی شده با خواندن یک کامنت، چند ساعتی را کاملا شارژ شوم! اصلا همین کامنت بازیـهاست که باعث می شود لپ تاپم را گاهی یک هفته تا یک ماه خاموش نکنم! یا بعضی شب ها وسط فکر کردن به جوابِ کامنتِ طرفِ مقابلم خوابم ببرد و شاید ذهنم تا صبح به آن کامنت فکر کند! خلاصه خواستم بگویم که شاید اینستاگرام و توییتر و. بخشی از تفریحاتم باشند، ولی اینجا و افراد آن، بخشی از زندگی ام هستند؛ خوشبختانه همان بخشی که معمولا با آرامشـم درگیر است و باید عرض کنم که کاملا عاشق این قسمت از زندگی هستم! :))
inspired by
همونجا وسط خیابون که داشتم پست نوزدهسالگیِ پرتقال را میخوندم و یه لبخند گنده نشست روی لبم! با خودم گفتم که چقدر جالبه که واسه تولد دوست نسبتا مجازی هم اینقدر خوشحال میشیم! قطعا باید دوستـشون داشته باشی که چنین اتفاقی بیفته دیگه، نه؟! باید دوستـشون داشته باشی که وقتی چند روز نیستند، ناراحت بشی و وقتی ناراحتت میکنن، بیخیال نباشی، عوضـش کاملا به هم بریزی! و وقتی روز تولدشونـه خوشحال بشی :))
پرتقال خیلی خوبه و این رو توی چند ماه اخیر فهمیدم! پرتقال حالت رو میپرسه و بهترش میکنه! پرتقال خیلی خوب می نویسه و کلی هم پرانرژیـه و نارنجیـه.! و از اونهاییـه که وقتی کامنت میدن خوشحال میشم! [خب، از این افراد زیاد نیستند، ولی همینقدر واسه یه دنیا کافیه :))]
تولدت مبارک پرتقال! امیدوارم هجده سالگیـت، سال فوق العاده ای باشه واسهـت و همهـش لبخند و خنده و شادی! :))
از تهران آمده بودند! لهجهـشان با اکثریت مدرسه،بجز تعداد محدودی -شامل خودم،از زمین تا آسمان فرق میکرد!تازه تنها دوقلوهای مدرسه بودند! مادرشان هم با خانمِ کَرَمی(معلمـمان)،رفیق های گرمابه و گلستان بنظر می آمدند و همیشه با هم بودند! کلا حس میکردم موجود فضایی اند! یا چیزی شبیه خانوادهی کالن! به هیچ وجه جرات برقراری ارتباط نداشتم! تازه همان زمانـها بود که فهمیدم محبوبیتِ من هم رو به افول است! من که تا قبل از ورود آنها،کانون توجهات بودم؛حالا به یکی از قطب های محبوبیت تبدیل شده بودم! حتی گاهی استرس داشتم! قبل از آمدنـشان زنگ های استراحت من بودم و نیمی از کلاس که دورم حلقه میزدند و منتظر می ماندند که من بگویم چه بازیای کنیم ؟! یا از بوفه چه بخریم ! حالا آن نصف،به ربع تبدیل شده بود!
درست یادم نیست که چه شد! شاید کارگروهی زنگ علوم! یا انتخاب شدن من و سینا(یکی از قُلـها!) بعنوان نماینده ی کلاس! شاید هم مسعود که دوست مشترکـمان بود موجب شد! یا ممکن است حتی یک جنگ خونین میان طرفداران طرفین در گرفته باشد و نهایتا به مصالحه کشیده باشد! هر چه که بود؛باید همین حدود آبان و آذر بوده باشد که دست دوستی دادیم و پیمانِ رفاقت بستیم! از آن به بعد،سرنوشتـمان به هم گره خورد . !
از آن به بعد، دوقلوها به سه قلوها تبدیل شده بودند! همه چیزمان با هم جور در می آمد! با هم درس میخواندیم و با هم بازی میکردیم! تمام مدت مدرسه با هم بودیم و ثانیه ای را دریغ نمیکردیم! همه جا از هم حمایت میکردیم! خوب به خاطر دارم که کلاس چهارم که برای شورا کاندید شدم؛آنها شدند رییس ستاد تبلیغاتی ام!به لطف همان ها بود که شدم رییس شورا . بعدا با هم برای قبولی در تیزهوشان خواندیم سینا قبول شد،ولی من و سپهر؛نه . ! سینا هم البته نرفت! همان سال آزمون ورودی تمام مدارس دیگر را شرکت کردیم و از قضا همه را پذیرفته شدیم!سال اول را "امام صادق" بودیم و بعدا باز هم برای سالِ دومِ راهنمایی،مدرسه عوض کردیم تا گرد مشهوریت سه قلوها را در همه جا پراکنده کنیم! :دی
زان پس(!)؛حتی تصور دوریـمان هم غیرممکن بود! حتی کسانی که خیلی نزدیکـمان نبودند هم میدانستند که غیرممکن است سه قلوها مسیرشان از یکدیگر جدا شود! حتی فکر میکنم معاونِ بداخلاقِ ـمان هم به این قضیه حسودیاش میشد! :دی
یادم است که سر کوچهی مدرسه ایستاده بودیم و قسم خوردیم که اگر برای دبیرستان،تیزهوشانی نشویم،ترک تحصیل کنیم! ای کاش شکل دیگری قسم خورده بودیم! کاش قسمـمان این بود که "اگر آسمان هم به زمین بیاید،از هم جدا نشویم" ! ولی انگار خودمان هم باورمان نمیشد که ممکن است جایی مسیرمان از هم جدا شود . اصلا جزء فرضیات تمام مسائلـمان،"با هم بودن" بود!
زمان گذشت و . یک روز صبحِ خیلی زود،از خواب بیدار شدم و باخبر شدم که از این پس،سمپادیام! در توضیح خبر اما، آمده بود که "به این ترتیب،سه قلوها مسیرشان را از هم جدا میکنند." !
هر آنچه از اطلاعات مسئله را که داشتم روی کاغذ ریختم! نمی شد! همه جای کار می لنگید!جور در نمی آمد! حکم غیرقابل اثبات بود! اصلا خلاف فرض بود . :( پذیرفتم !
مگر نه اینکه یک روح بودیم در سه بدن ؟! پس قرار شد که فاصلهی مکانی به جدایی نیانجامد! اصلا معنا نداشت که چنین اتفاقی بیفتد! ولی .
دیروز مادر ازم پرسید که "نمیخوای یه زنگی بهشون بزنی ؟! یعنی واقعا دلت واسهـشون تنگ نشده ؟! ناسلامتی 7 سال دوست بودید." خواستم بگویم "چرا ! خیلی بیشتر از اینکه فکرشُ بکنی دلم تنگ شده." ؛ از دهانم پرید "اصلا برن بمیرن . مگه اونا دلشون تنگ شده که من دلم تنگ بشه ؟! چرا اونا زنگ نمیزنن ؟!" .
:. چه وضعـش است . ؟! امروز نشستم و فکر کردم که از آدمهای دور و بَرم،چه کسی میتواند جای آنها را پر کند ؟! ندا آمد "هیچکس! بعضی ها تکرار ناپذیرند .! " قانع شدم . !
:.: ترامپ هم که انتخاب شد ! تبریک ؟! :دی
ای بابا! پرحرفی کردم باز،
قهوهـتون یخ کرد که . ;)
+ چالش میزکار در ادامهی مطلب!
ادامه مطلبتوی بالکن کوچک اتاق، به پشتی شکسته صندلی چوبی تکیه زدهام، سیگار میکشم، به کاجهایی که در این سرمای پیلافکن همچنان سبز ماندهاند نگاه میکنم و بعد با خودم فکر میکنم که چقدر کلیشه میتوان از این منظره خارج کرد. کلیشهها را از بالکن تف میکنم در چند متری مرد رهگذر و آخرین کام را از سیگار میگیرم. به حرفهایِ پیش از رفتنِ او فکر میکنم و سیگار را کف زمین بالکن رها میاندازم. یک سیگار دیگر بیشتر برایم باقی نمانده است، اما هنوز باید به خیلی چیزها فکر کنم. ناگهان احساس میکنم که زندگی دارد سخت میشود. همان زندگی بیمعنا، همان که به تخمم هم نیست، دارد سخت میشود. باید عرض خیابان و پلههای چهار طبقه را رفت و برگشت گز کنم تا یک پاکت بهمن بخرم. اینطور نمیشود.باید کمتر فکر کنم. حداقل هنوز یک سیگار برایم باقی مانده است. زیبایی زندگی این بار در نسیم خنکی که میوزد، روی گونههایم مینشنید و تف میاندازد به صورتم.
زمانی که اولین ورق از آن قرصها را یکجا میبلعیدم، به جمله کامو هم فکر میکردم. نه آن یکی که میگوید خودکشی تنها مسئله واقعی فلسفه است، بلکه آن دیگری که میگوید "مردم به ندرت از روی فکر دست به خودکشی میزنند" و برایم سوال بود که این مسئله درباره من چگونه است؟ آیا پوچی جهان برایم به قدر کافی یقینی شده است و یا رنج حضور در آن است که من را به این کار وا میدارد؟ اگرچه این دو مفهوم، قرابت تنگاتنگی دارند، اما تفاوتهای معناییای هم برای من ایجاد میکنند، که فعلا دربارهشان مطمئن نیستم، اما باز به این سوال برخواهم گشت.
اما پیش از آن، باید درباره اینکه چرا دومین ورق و سومینِ آنها را بلعیدم فکر کنم. خوردن دومین ورق از آن قرصها، صرفا برای جلوگیری از این بود که نکند اتفاقی جز مردن برایم بیفتد و باقیاش هم _که در بستنی یک کافه انداختم و خوردم_ جهت محکمکاری بود. اما اینکه اکنون، لابهلای بالا و پایینهای عصبیام اینجا نشستهام، و دارم درباره ورق به ورق این قرصها مینویسم، بیشتر به اینخاطر است که باید مطمئن شوم که همه این اتفاقات به واقع رخ دادهاند و جعل ذهن بیمار من نیستند. در واقع، مدارک بیمارستان، گواهی دادن خانواده، صحبتهای پارتنرم و حافظه رو به زوال رفته خودم، اطمینان کافی به من نمیبخشند. خصوصا که تناقضات در این میان، روحم را میخراشند و نهتنها از تکرار ارتکاب به مرگ باز نمیدارندم، بلکه پالس مداومی از تمایل برای پایان بخشیدن به این کابوس در ذهنم پخش میکنند.
حالا باز باید به همان سوال اساسی "چرا؟" بازگردم. مدتها بود که قصد کرده بودم در آستانه 31 سالگی به زندگیام پایان دهم (اکنون 20 سال و چند روز دارم) و این نه به عنوان یک شوخی با پوچی زندگی، که به عنوان مانیفستی برای اعلام پذیرش پوچی، کنار آمدن با آن و جدی نگرفتن زندگی بود. فکر کردن به خودکشی همواره به عنوان یک گزینه در ذهن من حضور داشت، اما به سادگی پپذیرفته بودم که میل من به زندگی از مرگ بیشتر است و به همینخاطر، هیچگاه برنامهای برای ارتکاب زودهنگام به آن نداشتم. پس این احتمالا روشن میکند که باور یقینی من به ابزورد بودن این جهان مسببِ اصلیِ تمایلِ آنی و شدیدم برای اوردوز با آرامبخش نبوده است. اما تنها "احتمالا"، چرا که پوچی جهان آنقدر واضح است که تنها یک لحظه چشم گشودن نیاز دارد تا با تمام وجود درک شود.
اما من باز هم کوتاه نمیآیم و اگرچه علاقهمندم بپذیرم که تنها پذیرش پوچی این جهان مسبب این رخداد بوده است، اما با نگاهی به آن روز و اتفاقاتش، درک میکنم که اگر چنین اتفاقی به واقع رخ داده باشد، باید محرک دیگری هم در این میان دخیل بوده باشد. محرکی آنقدر شدید که هیچ نامی برایش ندارم، اما خوب میدانم که چه مقاومتی در برابر مرگ را در هم شکسته است.
اگرچه نوشتن همین چند صد کلمه من را به اطمینان بیشتری نزدیک کرده که چنین اتفاقی زاده خیال نبوده است، اما اختلال حافظهام، نداشتن توانایی کافی برای یادآوری توالی حوادث و حالا نهراسیدنِ مطلق از مرگ، من را بیش از همیشه به این فکر وامیدارد که این یک توطئه ذهنی است. توطئهای که دست من برای بیشتر نوشتن دربارهاش میبندد و همین حالا، ذهنم را خالیِ خالی ساخته است.
اگرچه اما من زنده، پشت میز، با سیگار بهمنی بر روی لب، پستراکی در حال نجوای درد و خود در حال فکر کردن به پارتنری که صدها کیلومتر دورتر خوابیده است، نمیدانم چطور قرار است تکرار هر لحظه این پوچی را دوام آورم و چگونه میتوانم رنج زندگی بیهوده در این جهان را برتابم؟ آیا امیدم برای دوباره در آغوش کشیدن او کافی است و آیا این حجم از حمایتی که از جانب او مرا لبریز کرده است، ناگزیر مرا جنونزده نخواهد کرد؟ چگونه میتوانم مغز معیوبم را به بند بکشم و از آزردن عزیزترینهایم جلوگیری کنم؟ چیزی جز مرگ راه حل خواهد بود؟
به وضوح، این یک دردنامه نیست. فریاد کمکخواهی هم نیست (که باسنِ همه جهان لق، حامیترین کسی را که میتوان تصور کرد در کنارم دارم!). این تنها تلاشی دیگر برای جلوگیری از فائق آمدن جنون و تحلیل رفتن سلولهای مغزی است. و البته، تلاشی برای نوشتن. تمام شد.
معنای کلمه سرنوشت برایش دگرگون شده بود. ارجاع به فیلسوفان در این زمان چیزی جز طنزی مسخرهآمیز به نظرش نمیرسید. مرد از خودکشی جان سالم به در برده بود، اما در همان حال، جهان خودش را کشته بود. یک اپیدمی بزرگ فلسفی؟ یک فکر پوچ که سراسر زمین را آلوده ساخته بود؟ رومهها وقایع را مو به مو ذکر کرده بودند، البته تا زمانی که خبرنگاری برای یادداشتبرداری زنده بود. خواندن یادداشتهای دیگران هم اما کاری بس طاقتفرسا و بیهوده به چشم او میآمد.
خیابان دراز و طویلی که بار خاطرات روزها و شبهای زندگی او و میلیونها انسان دیگر را به دوش میکشید، حالا در اوج روشنایی روز، برایش تنهایی تاریکی به بار میآورد. یک کابوس واقعی بود. او خود را بیدارترین و در عین حال، خوابزدهترین انسان تمام دورانها میدانست. همه اینها اما چیزی جز یک حقیقت بینظیر نبود.
زمان هیچگاه این چنین بار حقیقت را از دوش خود بر زمین نگذاشته بود و زمین که تاب تحمل چنین بار سنگینی را بر دوش خود نمیتوانست کشید، ناچار به قتل نفس دست زده بود. او حالا تنها هنرمند، تنها فیلسوف، تنها مرد و تنها انسان زنده زمین بود. چنین سرنوشتی بیشک او را دیوانه ساخته بود، اما از پذیرش این واقعیت نیز سر باز میزد.
او را مقصر نخواهیم دانست. پذیرش چنین سرنوشت دور از باوری برای خیالپردازترین انسانها نیز غیرممکن بود، حال آنکه او هیچگاه دنیای خیال را حتی بر واقعیت مشمئزکننده زندگیاش نیز ترجیح نداده بود.
اواسط خیابان، جایی که خیابان دیگری آن را در عرض میبُرید، راهش را به راست کج کرد و خیلی زود در مقابل پنجره خاموش کافهای که سالها، روزهای تنهایی و غیرتنهاییاش را در آن سپری ساخته بود، ایستاد. از هیچ لبخند و خوشآمدگویی خبری نبود و بیشک خبری هم نمیآمد. در موقعیتی که تنها انسان زنده بر روی زمین باشی، ارزشهای اخلاقی، بینیاز از هر گونه توضیح، تفسیر و استدلال، نقش میبازند. این بود که شیشه پنجرههای کافه را شکست و از لابهلای خردهشیشهها، وارد آن شد و با خیالی راحت، البته اگر چنین چیزی ممکن بود، بر سر میزی نشست که پیش از این، هر بار میتوانست در ساعات شلوغ کافه آن را از آن خود کند، احساس پیروزی به او دست میداد.
پیروزی؟ موفقیت؟ شکست؟ حالا دیگر کوچکترین بار معنایی نمیتوان برای این واژگان متصور شد. او موفقترین و شکستخوردهترین است، آنچنانکه مادامی که نفس میکشد، زندهترین و مردهترینِ انسانهای تمام طول تاریخ نیز خواهد بود. حال اما چه کسی میتواند حساب این همه عنوان و لقب را با او صاف کند؟ او که رعیتی تنهاست، پادشاه زمین نیز هست. فلسفه در برابر او فرو میپاشد و منطق، با شرمندگیای بیانتها، راه را بر هرگونه استدلالی باز میسازد.
اما تنها این منم، راوی این داستان، که این چنین به استدلالات میاندیشم و اما او، تماما خودش را به دست تقدیر سپرده است. تقدیری که حالا، اگر فکر میکرد، باید از خود درباره مقدرکنندهاش میپرسید. چه تقدیری، جز ناخودآگاهی بیمار و بیعرضه که او را، در اوج پادشاهی، بر پشت میز یک قهوهخانه مینشاند؟ راوی نیز، که من باشم، اینجا نقشی خداگونه دارد. دانای کل هستم، اما خود نیز از وجود خود بیاطلاع. او را، تنها کسی را که بر زمین تنفس میکند، میتوانم در میان دو انگشت خود بالا و پایین و چپ و راست کنم و دربارهاش بنویسم، اما در انتها، این خود اوست، که در بندِ آن ناآگاهیِ خالی از منطق و راستی، دست به عمل میزند.
اما من کیستم؟ هیچکس آیا تا به حال از خود پرسیده است که در یک روایت آخرامانی، راوی از کجا سر و کلهاش پیدا میشود؟ او که دانای کل است، چرا به یاری آنان که در غل و زنجیر تقدیر، به آخر زندگیشان رسیدهاند، نمیشتابد؟ آه، اشتباه نکنید! هیچکس اینجا برای دیگری دل نمیسوزاند و ماجرا اصلا این چنین نیست. این تنها یک پرسش ساده است، و اگر اینچنین ساده، با یک سوال خود را به ورطه ابتذالِ انساندوستی میاندازی، همینجا متوقف شو و خواندن را ادامه نده. البته برای من هم سوالاتی پیش آمده است و باید بروم جواب آنها را هر چه سریعتر پیدا کنم. از اینجا به بعد را کسی روایت نخواهد کرد. من باید به کاراکتر داستانم بپیوندم و از او سوالاتی بپرسم. اینطور که بهنظر میرسد، من نیز یک تماشاچی بیش نبودهام و دانای کل، در تمام این سالیان دراز، عنوانی گزاف برای من بوده است. راوی، با تمام قدرت خداگونهاش، تنها آنچه را میبیند و روایت میکند، که قهرمان بخواهد. و اجازه دهید که این را نیز گوشزد کنم: قهرمان هیچ چیز نمیخواهد، جز آنچه باید. تقدیر به کثیفترین شکل ممکن این چنین است. خدایتان نگهدار، خواننده عزیز!
[آزمایش نخست: ورود راوی به بطن داستان / نتیجه: یک آزمایش شکستخورده]
درباره این سایت