گاهی یک میز در گوشهترین جای طبقهی دوم یک کافه میشود تمام چیزی که از چشم باز کردن، در هر چشم بر هم زدن و تا چشم بستن به آن فکر میکنی. گاهی هم تصور یک نیمکت توی یک پارک تاریک که با خنده و شوخی از میان نیمکتهای دیگر انتخاب شده تمامت را درگیر میکند و لحظهای از فکر کردن به آن ثانیههایی که دیگر قرار نیست هیچوقت تکرار شوند، فارغ نمیشوی.
میتوان عاشق لحظهها شد، مثلا آن لحظهای که رو به یک منظرهی خاص ایستادهای و طنین یک صدای گوشنواز دلت را با خود میبرد و باد، عطر دلانگیز تن کسی را با خود میآورد. میتوان عاشق لحظهها و مکانها شد و با خیال آنها روز و شبها را سر کرد اما در واقع، با هر لحظه فقط یکبار میتوان معاشقه نمود!
ویژگی خاص لحظات خاص زندگی ما آدمها، تکرار ناپذیری است. لحظات خاص، حس ناب دارند و هر حسی را فقط یک لحظه میتوان تجربه کرد. لحظهی بعدی دیگر همان احساس سابق نیست چرا که یک ثانیه بیشتر زندگی کردهای و زندگی همه چیز را تغییر میدهد، حتی در یک چشم بر هم زدن. اینگونه میشود که زندگی سرشار از حسرتهاست. اگر همه چیز هم محیا باشد، اگر مو به مو هم صحنه را بازسازی کنی، حتی ذرهای از آن احساس ناب را نمیتوانی دوباره تجربه کنی. حرفم این نیست که چگونه تغییر میکند، شاید هم آن حس جدید دیوآنهتر بود، اما به هر حال آنی نیست که قبلا بوده. اینطور است که باید با خودت بنشینی و حسرت لحظههای رفته را تا قطرهی آخر بخوری و مست شوی و دیوآنه و به این فکر کنی که هیهات. چرا یک ثانیه بیشتر در آغوشش نفس نکشیدم؟.
درباره این سایت