آقای کلاوسن اخیرا رفتارهای غریبی از خود بروز میداد. مثلا یک شب، بی آنکه کسی را از جزئیات احوال خود مطلع کند، پا به تهران گذاشت. دو روز بعد از این اقدام و درست ساعاتی پس از یک اتفاقِ بینهایت دلسردکننده، دوستانش در کافه مینروا در حومه پاریس دور میزی گرد و بزرگ نشسته بودند. اینکه استفاده از واژه "دوست" تا چه حد رابطه آقای کلاوسن و این افراد را به درستی تصویر میکند، برای نگارنده هم روشن نیست. اما خواننده عزیز! این موضوع آنقدری اهمیت ندارد که به صحبتهای دوشیزه ناتالیا بیتوجهی کنیم. او که به همراه سایر نزدیکان آقای کلاوسن مشغول نوشیدن شامپاین دور این میز بود، با آرامش نگاهی به دور و بر خود در کافه انداخت و بعد در کمال ناباوری، جملهاش را اینگونه آغاز کرد: «پدرسگ حرامزاده!» و در حالیکه نفس گرم خود را از لابهلای دندانهایش با فشار بیرون میداد، گفت: «فقط کافی بود یکی از رومههای امروز را در دست بگیرم تا فورا بفهمم به چه جهنمی پا گذاشته است! باورتان میشود برای رفتن به آخر دنیا، حتی با من هم خداحافظی نکرد؟ من، ناتالیا، همان کسی که سه روز پیش روی آن صندلی چوبی، _با دست به صندلیهای چیده شده کنار بار کافه اشاره میکرد، اما درست مشخص نبود که کدام را مدنظر دارد_ بله روی یکی از همان صندلیهای چوبی بود که لبهایم را در اختیار لبهایش قرار دادم. باورکردنی نیست! پا گذاشتن در چنین جایی از جهان باید بدون بازگشت باشد، و آه که آقای کلاوسنِ عزیز من به این سفر بی بازگشت رفته است.»
پرگوییهای ناتالیا که به اتمام رسید، اگرچه بر چهره همه دوستان کلاوسن غباری از غم نشست، اما برای چند ثانیه صدایی از کسی در نیامد. آندرِی که مشغول خاراندن پلک بالایی چشم راستش بود و دست دیگرش را میان دو پای خود زیر میز قرار داده و تخمهایش را مشت کرده بود، با گفتن «چه فاجعهای!» سکوت را شکست. ادای این جمله در وهله اول تغییری در وضعیت میز و افراد نشسته بر سر آن ایجاد نکرد، اما اندکی بعد جنب و جوشی در گوشهای از بزرگترین میز کافه مینروا آغاز شد که حداقل با اندکی بیملاحظگی میشد آن را ناشی از ناله آندری دانست. در این جنب و جوش هم جز ناله و ابراز نگرانی درباره وضعیت آقای کلاوسن چیزی گفته نشد و بعد از اینکه سر و صدا خوابید، همه به نشانه تاسف سری تکان دادند، جز ناتالیا که حالا بالاخره نگاهش را از صندلی چوبی کنار بار کافه برداشته بود و یک بار دیگر تمام قسمتهای کافه را بررسی میکرد. نگاه او به هر جایی که میافتاد، به دنبال ردی از خاطرات یک روزهاش با آقای کلاوسن میگشت، اما در نهایت جایی را جز همان صندلی مقابل بار نمییافت.
کافه مینروا، با آن مساحت نسبتا بزرگ و در و دیوار قرمز رنگش، در این ساعت از روز همواره و خالی از مشتری بود. اما روز ششم ماه آپریل تفاوتی با دیگر روزها داشت؛ تفاوتی که از تمام جمعیت جهان _حداقل تا زمانی که ساعت زمخت کافه مینروا سه بار به صدا درآمد_ فقط همین یازده نفر که دور میز نشسته بودند از آن اطلاع داشتند. صدای ساعت، آقای هولیمن را به خود آورد تا بدن عظیم خود را که بر یک صندلی دستهدار در پشتِ بارِ کافه انداخته بود، کمی تکان دهد. آقای هولیمن، یا همانطور که همه صدایش میزدند: هولی، صاحب کافه مینروا بود. او امروز ششمین پسر خود را به دست آورد، آن هم از زنی که چهار سال پیش طلاق داده بود. هولی که روزبهروز به حساب خرجهایش اضافه میشد، اگرچه از دیدن این یازده نفر در کافه خود خوشحال بود و به اسکناسهایی فکر میکرد که از سرو پنج بطری شامپاین گرانقمیت به دست میاورد، اما جرقهای در سیاهترین قسمت ذهنش باعث شد اسلحه کمریاش را آماده کند و هوشیارانه، در حالیکه دوباره در صندلی دستهدار خود فرو میرفت، چشمهایش را به یازده چهرهی غمزده و مرموز دور میز بدوزد.
[ادامه دارد، داشته باشد؟]
درباره این سایت