زمانی که اولین ورق از آن قرص‌ها را یک‌جا می‌بلعیدم، به جمله کامو هم فکر می‌کردم. نه آن یکی که می‌گوید خودکشی تنها مسئله واقعی فلسفه است، بلکه آن دیگری که می‌گوید "مردم به ندرت از روی فکر دست به خودکشی می‌زنند" و برایم سوال بود که این مسئله درباره من چگونه است؟ آیا پوچی جهان برایم به قدر کافی یقینی شده است و یا رنج حضور در آن است که من را به این کار وا می‌دارد؟ اگرچه این دو مفهوم، قرابت تنگاتنگی دارند، اما تفاوت‌های معنایی‌ای هم برای من ایجاد می‌کنند، که فعلا درباره‌شان مطمئن نیستم، اما باز به این سوال برخواهم گشت.

اما پیش از آن، باید درباره این‌که چرا دومین ورق و سومینِ آن‌ها را بلعیدم فکر کنم. خوردن دومین ورق از آن قرص‌ها، صرفا برای جلوگیری از این بود که نکند اتفاقی جز مردن برایم بیفتد و باقی‌اش هم _که در بستنی یک کافه انداختم و خوردم_ جهت محکم‌کاری بود. اما این‌که اکنون، لابه‌لای بالا و پایین‌های عصبی‌ام اینجا نشسته‌ام، و دارم درباره ورق به ورق این قرص‌ها می‌نویسم، بیشتر به این‌خاطر است که باید مطمئن شوم که همه این اتفاقات به واقع رخ داده‌اند و جعل ذهن بیمار من نیستند. در واقع، مدارک بیمارستان، گواهی دادن خانواده، صحبت‌های پارتنرم و حافظه رو به زوال رفته خودم، اطمینان کافی به من نمی‌بخشند. خصوصا که تناقضات در این میان، روحم را می‌خراشند و نه‌تنها از تکرار ارتکاب به مرگ باز نمی‌دارندم، بلکه پالس مداومی از تمایل برای پایان بخشیدن به این کابوس در ذهنم پخش می‌کنند.

حالا باز باید به همان سوال اساسی "چرا؟" بازگردم. مدت‌ها بود که قصد کرده بودم در آستانه 31 سالگی به زندگی‌ام پایان دهم (اکنون 20 سال و چند روز دارم) و این نه به عنوان یک شوخی با پوچی زندگی، که به عنوان مانیفستی برای اعلام پذیرش پوچی، کنار آمدن با آن و جدی نگرفتن زندگی بود. فکر کردن به خودکشی همواره به عنوان یک گزینه در ذهن من حضور داشت، اما به سادگی پپذیرفته بودم که میل من به زندگی از مرگ بیشتر است و به همین‌خاطر، هیچ‌گاه برنامه‌ای برای ارتکاب زودهنگام به آن نداشتم. پس این احتمالا روشن می‌کند که باور یقینی من به ابزورد بودن این جهان مسببِ اصلیِ تمایلِ آنی و شدیدم برای اوردوز با آرام‌بخش نبوده است. اما تنها "احتمالا"، چرا که پوچی جهان آن‌قدر واضح است که تنها یک لحظه چشم گشودن نیاز دارد تا با تمام وجود درک شود. 

اما من باز هم کوتاه نمی‌آیم و اگرچه علاقه‌مندم بپذیرم که تنها پذیرش پوچی این جهان مسبب این رخداد بوده است، اما با نگاهی به آن روز و اتفاقاتش، درک می‌کنم که اگر چنین اتفاقی به واقع رخ داده باشد، باید محرک دیگری هم در این میان دخیل بوده باشد. محرکی آن‌قدر شدید که هیچ نامی برایش ندارم، اما خوب می‌دانم که چه مقاومتی در برابر مرگ را در هم شکسته است. 

اگرچه نوشتن همین چند صد کلمه من را به اطمینان بیشتری نزدیک کرده که چنین اتفاقی زاده خیال نبوده است، اما اختلال حافظه‌ام، نداشتن توانایی کافی برای یادآوری توالی حوادث و حالا نهراسیدنِ مطلق از مرگ، من را بیش از همیشه به این فکر وامی‌دارد که این یک توطئه ذهنی است. توطئه‌ای که دست من برای بیشتر نوشتن درباره‌اش می‌بندد و همین حالا، ذهنم را خالیِ خالی ساخته است.

اگرچه اما من زنده، پشت میز، با سیگار بهمنی بر روی لب، پست‌راکی در حال نجوای درد و خود در حال فکر کردن به پارتنری که صدها کیلومتر دورتر خوابیده است، نمی‌دانم چطور قرار است تکرار هر لحظه این پوچی را دوام آورم و چگونه می‌توانم رنج زندگی بی‌هوده در این جهان را برتابم؟ آیا امیدم برای دوباره در آغوش کشیدن او کافی است و آیا این حجم از حمایتی که از جانب او مرا لبریز کرده است، ناگزیر مرا جنون‌زده نخواهد کرد؟ چگونه می‌توانم مغز معیوبم را به بند بکشم و از آزردن عزیزترین‌هایم جلوگیری کنم؟ چیزی جز مرگ راه حل خواهد بود؟ 

به وضوح، این یک دردنامه نیست. فریاد کمک‌خواهی هم نیست (که باسنِ همه جهان لق، حامی‌ترین کسی را که می‌توان تصور کرد در کنارم دارم!). این تنها تلاشی دیگر برای جلوگیری از فائق آمدن جنون و تحلیل رفتن سلول‌های مغزی است. و البته، تلاشی برای نوشتن. تمام شد.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پـــیـام نــورزاد app10 Brad معرفی کانال های محبوب تلگرام ❃شعار کافی است! مدرسه‌ای شاداب بسازیم❃ آنتراکت رادونا موزيک پرهام قصابی ثبت شرکت