از یه جایی به بعد دیگه حال دلمون خوب نشد. هی با خودمون فکر کردیم گیر آسمون و کائناتیم. فکر کردیم اگه بخندیم آسمون خوشحال میشه، این شد که کلی خندیدیم اما کارساز نبود. گفتیم عوضش شاید آسمون بتونه خوشحالمون کنه. اما نه آفتاب و نه ابرش و نه حتی بارونش، هیچی نتونست حال ما رو خوب کنه. خلاصه اینکه خیس شدیم اما نه مثل همیشه، نه با خنده. ته تهش داشتیم به حال دلمون پوزخند میزدیم و زیر لب هیهات میگفتیم. همین.

دوشنبه، سوم اردیبهشت هزار و اندی سال بعد از هجرت. تصویر: خیابان کوالالامپور اصفهان، ساعت 5 عصر


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دختر قشقایی Lamar http://azarca1002.rozblog.com شعر سعدي یادآوران کربلا معرفی کالا فروشگاهی سئو با جواد یاسمی در مشهد ایما - وبلاگ هر چی کی بخوای من و ایمان و دوچرخه