از تهران آمده بودند! لهجهـشان با اکثریت مدرسه،بجز تعداد محدودی -شامل خودم،از زمین تا آسمان فرق میکرد!تازه تنها دوقلوهای مدرسه بودند! مادرشان هم با خانمِ کَرَمی(معلمـمان)،رفیق های گرمابه و گلستان بنظر می آمدند و همیشه با هم بودند! کلا حس میکردم موجود فضایی اند! یا چیزی شبیه خانوادهی کالن! به هیچ وجه جرات برقراری ارتباط نداشتم! تازه همان زمانـها بود که فهمیدم محبوبیتِ من هم رو به افول است! من که تا قبل از ورود آنها،کانون توجهات بودم؛حالا به یکی از قطب های محبوبیت تبدیل شده بودم! حتی گاهی استرس داشتم! قبل از آمدنـشان زنگ های استراحت من بودم و نیمی از کلاس که دورم حلقه میزدند و منتظر می ماندند که من بگویم چه بازیای کنیم ؟! یا از بوفه چه بخریم ! حالا آن نصف،به ربع تبدیل شده بود!
درست یادم نیست که چه شد! شاید کارگروهی زنگ علوم! یا انتخاب شدن من و سینا(یکی از قُلـها!) بعنوان نماینده ی کلاس! شاید هم مسعود که دوست مشترکـمان بود موجب شد! یا ممکن است حتی یک جنگ خونین میان طرفداران طرفین در گرفته باشد و نهایتا به مصالحه کشیده باشد! هر چه که بود؛باید همین حدود آبان و آذر بوده باشد که دست دوستی دادیم و پیمانِ رفاقت بستیم! از آن به بعد،سرنوشتـمان به هم گره خورد . !
از آن به بعد، دوقلوها به سه قلوها تبدیل شده بودند! همه چیزمان با هم جور در می آمد! با هم درس میخواندیم و با هم بازی میکردیم! تمام مدت مدرسه با هم بودیم و ثانیه ای را دریغ نمیکردیم! همه جا از هم حمایت میکردیم! خوب به خاطر دارم که کلاس چهارم که برای شورا کاندید شدم؛آنها شدند رییس ستاد تبلیغاتی ام!به لطف همان ها بود که شدم رییس شورا . بعدا با هم برای قبولی در تیزهوشان خواندیم سینا قبول شد،ولی من و سپهر؛نه . ! سینا هم البته نرفت! همان سال آزمون ورودی تمام مدارس دیگر را شرکت کردیم و از قضا همه را پذیرفته شدیم!سال اول را "امام صادق" بودیم و بعدا باز هم برای سالِ دومِ راهنمایی،مدرسه عوض کردیم تا گرد مشهوریت سه قلوها را در همه جا پراکنده کنیم! :دی
زان پس(!)؛حتی تصور دوریـمان هم غیرممکن بود! حتی کسانی که خیلی نزدیکـمان نبودند هم میدانستند که غیرممکن است سه قلوها مسیرشان از یکدیگر جدا شود! حتی فکر میکنم معاونِ بداخلاقِ ـمان هم به این قضیه حسودیاش میشد! :دی
یادم است که سر کوچهی مدرسه ایستاده بودیم و قسم خوردیم که اگر برای دبیرستان،تیزهوشانی نشویم،ترک تحصیل کنیم! ای کاش شکل دیگری قسم خورده بودیم! کاش قسمـمان این بود که "اگر آسمان هم به زمین بیاید،از هم جدا نشویم" ! ولی انگار خودمان هم باورمان نمیشد که ممکن است جایی مسیرمان از هم جدا شود . اصلا جزء فرضیات تمام مسائلـمان،"با هم بودن" بود!
زمان گذشت و . یک روز صبحِ خیلی زود،از خواب بیدار شدم و باخبر شدم که از این پس،سمپادیام! در توضیح خبر اما، آمده بود که "به این ترتیب،سه قلوها مسیرشان را از هم جدا میکنند." !
هر آنچه از اطلاعات مسئله را که داشتم روی کاغذ ریختم! نمی شد! همه جای کار می لنگید!جور در نمی آمد! حکم غیرقابل اثبات بود! اصلا خلاف فرض بود . :( پذیرفتم !
مگر نه اینکه یک روح بودیم در سه بدن ؟! پس قرار شد که فاصلهی مکانی به جدایی نیانجامد! اصلا معنا نداشت که چنین اتفاقی بیفتد! ولی .
دیروز مادر ازم پرسید که "نمیخوای یه زنگی بهشون بزنی ؟! یعنی واقعا دلت واسهـشون تنگ نشده ؟! ناسلامتی 7 سال دوست بودید." خواستم بگویم "چرا ! خیلی بیشتر از اینکه فکرشُ بکنی دلم تنگ شده." ؛ از دهانم پرید "اصلا برن بمیرن . مگه اونا دلشون تنگ شده که من دلم تنگ بشه ؟! چرا اونا زنگ نمیزنن ؟!" .
:. چه وضعـش است . ؟! امروز نشستم و فکر کردم که از آدمهای دور و بَرم،چه کسی میتواند جای آنها را پر کند ؟! ندا آمد "هیچکس! بعضی ها تکرار ناپذیرند .! " قانع شدم . !
:.: ترامپ هم که انتخاب شد ! تبریک ؟! :دی
ای بابا! پرحرفی کردم باز،
قهوهـتون یخ کرد که . ;)
+ چالش میزکار در ادامهی مطلب!
ادامه مطلب
درباره این سایت