خیره شده بود به دیوار روبرویش و فارغ از گفتوگوهای صمیمی که در اتاق جریان داشت، آرام آرام سرخ میشد. فقط همین را میتوان درباره احساساتش در آن لحظه خاص گفت، چرا که هیچ چیز دیگری در صورتش تغییر نمیکرد، تا اینکه چشمان خیرهاش را برای لحظهای بست و به محض گشودن دوباره آنها، شروع به فریاد زدن کرد: "من نمیدانم اصلا چرا نباید عصبانی باشم؟ مگر هر کسی حق ندارد گاهی اوقات از کوره در برود و هر کثافتی را از دل و رودهاش بیرون بپاشد؟" و تازه زمانی که جملهاش به پایان رسید به این پی برد که بیرون پاشیدن محتویات دل و روده ارتباطی با عصبانیت ندارد.
حاضرین در اتاق که تعدادشان از انگشتان یک دست نمیکرد، گفتوشنودهایشان را به هر کجا که رسیده بود، همانجا رها کردند و چشم دوختند به او، درست همانطور که خودش لحظاتی پیش به دیوار خیره بود. در چشمان دختر جاافتادهای که در گوشهای از اتاق کنار پسری ناشناس ایستاده بود، میشد به وضوح احساس ترحم را توام با تعجب مشاهده کرد. بقیه حاضرین هم، حداقل در میزان تعجب، کمی از او نداشتند.
چند ثانیه از خفه شدن صدای فریادهای پسر عصبانی نگذشته بود، که فرید با تمانینه و اضطرابی که پشت صدای لرزانش پنهان شده بود، به او نزدیک شد و پرسید: "چیزی شده؟ کسی چیزی گفت؟"، اما پسر عصبانی در جوابش تنها یک نفس عمیق کشید و سرش را، به نشانه کلافگی و نه شرمساری، پایین انداخت. دختر جاافتاده که از پیراهن راهراه و چشمان سیاهش اینطور برمیآمد که سرمه نام داشته باشد، به آن دو نزدیک شد و دستش را روی شانه چپ پسر عصبانی قرار دارد. نگاهی به فرید انداخت و منتظر بود تا او دوباره چیزی بگوید، اما فرید تنها به بالا انداختن شانههایش بسنده کرد. سرمه همانطور که لبهایش را به هم میفشرد و به سمت چپ صورتش جمع میکرد، با بینی نفس عمیقی کشید و در نتیجه همه این حرکات، پلکهای بالا و پایین چشمانش به هم پیوستند. به ندرت پیش میآید کسی در کمتر از یک دقیقه تا این حد کلافه شود، اما سرمه و فرید در این کار تبحر خاصی داشتند! [یعنی چه که تبحر خاصی داشتند؟ اصلا که چه؟ چرا فکر میکنی کسی نمیتواند سریع کلافه شود؟]
نگارنده این بیهودهجات قصد داشت راهی برای بیان دو حس قدرتمند در وجودش پیدا کند: یکی عصبانیت و دیگری بماند، اما همان جایی که سرمه کلافه شد، راه بیان نیز بر نگارنده مسدود گشت و زمانی که نیمنگاهی به ساعت انداخت و وم سحرخیزی را بهخاطر آورد، تصمیم گرفت به کل جا بزند! نگارنده همچنین لحظاتی پیش نگاهی به پاراگراف ماقبل آخر انداخت و متوجه شد که نام سرمه را نیز خود داستان برایش انتخاب کرده و اصلا نمیداند سرمه کیست! فرید اما باریستای موردعلاقه در کافه موردعلاقهاش است و نام زیبایی دارد. همچنین بهطور خلاصه، فحوای کلام این است که عصبانی هستم و پیش از این هیچگاه در زمان خشنودی از وضعیت زندگانیام، تا این حد عصبانی نبودهام، سرمه.
درباره این سایت