اگر عرصه قضاوت هنری را محدودهای فیزیکی فرض کنیم، این محدوده جایی خواهد بود که نوسان سیگنال استدلال منطقی میان آن و ذهن قاضی، ضعیف است و نتیجتا در این برهوت، به پاسخ روشنی نمیتوان رسید. هنر، و به طور کلی هر آنچه که در مبحث زیباییشناسی قابل طرح کردن باشد، با قضاوت بر پایه "معیار" فاصله بسیاری دارد. برای زیبایی هیچ، مطلقا هیچ، معیاری وجود ندارد و این میتواند نقطه پایان قضاوت هنری در نظر گرفته شود.
اجازه دهید با مثالی روشن کنم که وقتی به قضاوت زیباییشناسانه روی آوریم، گرفتار چه مردابی میشویم. یک خواننده بازاری را در نظر بگیرید (احتمالا انبوهی از نامها به ذهنتان رسیده است). ترانههای این خواننده هیچ مضمون روشنی ندارند و صرفا پارههایی از اشعار سطحی، خالی از تخیل و فارغ از صنایع ادبی در کنار یکدیگر قرار میگیرند و با یک آهنگسازی و تنظیم تکراری که برای بسیاری از موسیقیهای پاپ دیگر هم به کار برده شده است، روانه اینترنت میشود. حال سعی کنید اثبات کنید که این موسیقی خوب نیست! بعید است بتوانید، چون به ازای هر جمله از استدلال شما، بیشک میتوان انقلت آورد. مثلا؛ چرا باید شعر یک قطعه موسیقی عمیق باشد؟ چرا باید آهنگسازیها کلیشهای نباشد؟ پاسخ این پرسشها، برای کسی که اهل هنر خوب باشد (مگر تلویحا نگفتم که عبارت هنر خوب اساسا بیمعناست؟) بسیار بدیهی بهنظر میرسد، اما به واقع اینطور نیست. کافی است رو در روی خود قرار بگیرید و سعی کنید یک اثر هنری را که تاکنون به زعم شما احمقانه میآمده است، نقد کنید و برای هر گزارهای که در نقد آن به کار میبرید، سوالهای بیانتها مطرح کنید. اجازه دهید به پایه برسید و خواهید دید که آنجا، واقعا برهوت است. هیچ دستاویزی وجود ندارد.
اگر از شما بپرسند که با چه معیاری آثار هنری را مورد قضاوت قرار میدهید، ممکن است شما هم به مانند بسیاری از هنرمندان بزرگ، گزارههایی را مطرح کنید با این مضامین: "یک نقاشی باید دارای نظم و توازن باشد"، "داستان خوب باید ساختار روایی منطقی داشته باشد" و یا "هر فیلم خوبی باید براساس قواعد مشخصی در روایت و تصویر بنا شود". البته امیدوارم که حداقل در یکی از این گزارهها متوقف شده و فکر کرده باشید که "خیر! ابدا هم اینطور نیست." به هر حال، من که نسبت به ضرورت همه آنها چنین دیدگاهی دارم.
یک روز نه چندان دور، مجموعهای از بهترین هنرمندانی را که اکنون میشناسیم، به سبب آزاداندیشیهای هنرمندانهشان، به باد تمسخر میگرفتند؛ از مونه تا ون گوگ و گوگن، همه زمانی را در سایه "مبتذل" خوانده شدن گذراندند و اما چندی بعد، آثار هر یک از آنها، ذهن هنرمندان معاصر و آتی را درنوردید.
برای طرح یک مثال دیگر، اجازه دهید درباره سینما صحبت کنم و اینبار نه از هنرمندانی که به زعم خودم بیارزش هستند، بلکه از هنرمندانی که به وضوح سینما را به قبل و بعد از خودشان تبدیل کردند. هنرمندانی که سینمایی جسورانه و در عین بیقاعدگی، زیبا، ارائه نمودند. بله، موج نوی فرانسه (جنبش هنری موردعلاقه من) چنین ویژگیهایی را داشت. موج نویی که آماج حملات بسیاری از هنرمندان عصر خودش واقع و به "مثلا روشنفکرانه"، "بیبند و بار" و "سطحی" بودن متهم شد. حتی گفته میشد که موج نو میمیرد و از آن هیچ باقی نمیماند و حتی کسی نام کارگردانهایش را هم بهخاطر نخواهد داشت. چه تصورات پوچی! پس چه شد؟ چرا موج نو در حد و اندازههای یک مکتب، و آن هم مکتبی اثرگذار، واقع گشت؟ مگر قواعد سینمای فاخر آن روز را در هم نشکست، و مگر قواعد و آثار آن سینما، تا به همین امروز، بهترین نتایج را تولید نکردهاند؟ پس چطور میتوان با شکستن آنها به نتیجهای چنین مثبت رسید؟ پاسخهای بسیاری میتوان مطرح کرد، اما فعلا هدف من این نیست. فقط کافی است متوجه شده باشید که هنر تا چه حد فارغ از معیار است.
پس با اینهمه، چطور قضاوت کنیم؟ با تعریف معیار! (بله، به گمانم دوباره به اول خط برگشتیم) اما اجازه دهید اینطور تصریح کنم: باید معیار تعریف کرد، و در عین حال، در نظر داشت که معیارهای ما پشتوانهای ندارند. معیارهای ما در هر صورت درونی و سوبژکتیو هستند و امکانی برای اثبات حقانیت آنها موجود نیست. به عنوان مثال، آیا میتوانید به مانند یک معادله ریاضی ثابت کنید که "کلیشهای بودن یا نبودن" یک معیار مناسب برای قضاوت آثار هنری است، و یک حالت بر دیگری برتری دارد؟ خیر. اما میتوانید بنابر آنچه که انتظار شما از یک اثر هنری خوب است، معیارهایی را، بدون نیاز به اثبات، تعریف کنید.
حال فکر کنید که معیارهای شما برای قضاوت یک اثر هنری چیست؟ لازم نیست آنها را به من بگویید. معیارهایتان هر چه که باشد، چیزهای زیادی را درباره آنچه به واقع در درون ذهنتان میگذرد فاش میسازد. شاید لازم باشد با این سلیقههای مزخرفتان، معیارهایتان را هم برای خودتان نگه دارید :))
درباره این سایت