بامداد امروز در خواب با کافکا روبرو شدم. شگفتانگیز بود. تنها ساعتی قبل از به خواب رفتن، داستان کوتاهی از کافکا خوانده بودم، که در آن، یوزف کا. هنگام خواب با مردی هنرمند در قبرستانی تاریک و خلوت روبرو میشد. کا. و مرد هنرمند، بالای سر قبری تازه حفر شده، روبروی هم نشسته بودند و مرد هنرمند مشغول قلم زدن روی سنگ قبر بود، اما نمیتوانست چیزی بنویسند. تا اینکه کا. دانست که باید خودش در قبر بخوابد و زمانی که چنین کرد، متوجه شد که مرد هنرمند نامش را بر روی سنگ قبر مینویسد.
خواب من درست از همان گورستان شروع شد، یا حداقل این چیزی است که بهخاطر دارم. جای مرد هنرمند هم کافکا نشسته بود. همان لحظه که با کافکا روبرو شدم، دانستم که در حال خواب دیدنم، اما آنطور که مشخص است، نتوانستم تاثیری آگاهانه بر رویا داشته باشم. تا آخر داستان، که داستانی بس آشوبناک بود، هیچ کنترلی بر خط روایت احساس نمیکردم. به یاد دارم زمانی که کافکا قصد نوشتن نام من را بر روی سنگ قبر داشت، از آن صحنه کنده شدم. اتفاقی که در خواب لذتبخش به نظر رسید، اما اکنون میبینم که ترجیح میدادم به امر کافکا بمیرم تا اینکه در یک کافه شلوغ در تهران بازآفریده شوم.
کافه به واقع شلوغ بود، اما من هیچکس را در آن نمیدیدم. صرفا فشار شلوغی بود که احساس میکردم و بعد از آن بالاخره کسی را دیدم: یک مرد هنرمند که بر پشت میزی میان دو در چوبی مشبک نشسته بود. آن دو در به فضای باز کافه گشوده میشدند و دیواری در میانشان، که عرضش تنها به اندازه دو صندلی و یک میز بود، رنگ فیروزهای بسیار تیره با بافتی زبر داشت. هنرمند را نمیشناختم، فقط میدانستم که یک کارگردان سینماست و آنطور که از رفتارش بهنظر میرسید، تمام تلاشش را میکرد تا چیزی بنویسند. اما از آن ذهن خرابشدهاش هیچ، حتی یک واژه، خارج نمیشد. بعد، بیآنکه چیزی در میان این دو صحنه بهخاطر داشته باشم، دیدم که من جای او را گرفتهام. من همان مرد هنرمند بودم، و هیچ واژهای برای نوشتن نداشتم. خوابم تازه به یک کابوس تبدیل شده بود. فشار زیادی را روی شانههایم احساس میکردم. باید مینوشتم، چون من یک فیلمساز بودم، اما نمیتوانستم بنویسم، چون ذهنم تماما خالی بود. چه کابوس وحشتناکی! یادم نمیآید که اینجا هم همچنان میدانستم که در حال رویا دیدنم یا خیر، اما بعید است که اینگونه بوده باشد. آنقدر عرق کردم، که نهایتا آزرده از میزان نمناکی لباسم، از خواب پریدم. یا حداقل گمان میکنم که باید دلیل بیدار شدنم همین بوده باشد. رویارویی با کافکا و حتی مرگ هنگام قلم زده شدن اسمم توسط او میتوانست پایان بهتری باشد، تا متصور شدن خودم در جایگاهی که تمام ترسم از حقیقت یافتنش است، آن هم در میان جمعیتی که فشارشان را احساس میکردم، اما حتی برای لحظهای نمیتوانستم ایشان را ببینم.
درباره این سایت