یک روز گرم بهاری بود، در دل تاریکی غم‌بار سر ظهر. از آن غم‌هایی که آدم گمان می‌کند از آسمان، به شکل موجودی دو سر و سه دست نازل شده‌‌، تا گلویت را بفشارند. نشسته بودیم روی صندلی‌های لهستانی روبروی قهوه‌خانه کوچکی که با بدسلیقگی تمام تزئین شده بود. در واقع داخل قهوه‌خانه آن‌قدر زمخت و زشت بود که به خودمان زحمت داخل شدن هم نداده بودیم. همان زمان که بیرون قهوه‌خانه را برای نشستن انتخاب می‌کردیم، با خودم گفته بودم: این اولین بار در تمام سال‌های گذشته است که سر چیزی با هم تفاهم داریم، و در لحظه‌ای که بالاخره نشستیم، دیده بودم قهوه‌چی (که دخترک او را باریستا خطاب می‌کرد) سرش را گذاشته کنار قوری و کتری آخر چهاردیواری‌اش و مشغول چرت زدن است. (مطمئن هستم اگر این فکر را به دخترک گفته بودم، فورا با لحن تمسخرآمیزی تصحیح کرده بود که آن‌ها قوری و کتری نیستنند) چند دقیقه‌ای بیشتر از نشستن‌مان زیر آن حجم از تاریکی سر ظهر نگذشته بود که زیر چشمی نگاهی به دخترک انداختم و متوجه شدم که او هم همین کار را کرد. از آن به بعد هر چند ثانیه یک بار زیر چشمی به هم نگاه می‌کردیم و فورا، انگار که اشتباهی رخ داده باشد، به روبرو زل می‌زدیم. باور کنید منظره مضحکی بود. آن‌قدر مضحک که بالاخره  دخترک سکوت را شکست و گفت: "همیشه در زندگی‌ام زمان‌هایی هست که برای پاک کردن وجودشان از خط سیر زمان، حاضرم سال‌هایی از عمرم را دو دستی تقدیم ملک‌الموت کنم." یکه خوردم. انتظار نداشتم چیزی بیش از یک جمله مسخره دو سه کلمه‌ای بگوید. در واقع دهانش را که باز کرد، منتظر بودم فحشی نثار زمین و زمان کند و بعد خفه شود. همان‌طور که حیرت‌زده به روبرو خیره شده بودم، دهانم را باز کردم و با لحنی شبیه به مارلون براندو گفتم: "زمان‌هایی را به‌خاطر می‌آورم که حاضر بودم برای پاک کردن وجودشان از جهان، به دنیا نمی‌آمدم." و بعد، باز در سکوت به روبرو خیره شدیم.

آفتاب که پایین رفت و روشنایی شب بالا آمد، سایه تن دخترک روی زمین روبروی کافه افتاد. باریستا سرش را از کنار اسپرسوساز بلند کرد و وقتی نگاهی به روبرو انداخت و ما را بیرون از کافه دید، لبخندن با قدم‌هایی آرام و شمرده بیرون آمد. با لحنی دلپذیر پرسید: "چه چیزی میل دارید؟" زل زده بودم به سایه دخترک که حالا زیر پای باریستا قرار داشت و شنیدم: "یک دابل شات!" باریستا دوباره لبخندی زد و آرام رفت پشت بار قرار گرفت. نگاهی حاکی از عشق به یک یا هر دوی ما انداخت و بعد در اوج سکوتی که یادآورِ از رمق‌افتادگی آسمان بهاری سر ظهر بود، دو بار پشت سر هم صدای شلیک گلوله بلند شد. به خودم آمدم و چیزی جز یک سایه سیاه بزرگ در دل روشنایی خیره‌کننده شب ندیدم.

Based on a true story


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

زاگرس چت Anthony miniPC روزنوشت ونوس گرافیک Bubba فارور | Faroor وبلاگ Jorge