با یکی از فارغالتحصیلان تازه کنکور داده که قبلا توی اتوبوس هممسیر بودیم صحبت میکردم. حرف زیاد زدیم، از همون بحثـهای سابق منطقی، دینی، عقیدتی و بولشت! راستش عقایدش واسهی من جالب نیست! دوست ندارم بهشون فکر کنم. دوست ندارم وقتی خدا رو انکار میکنه تاییدش کنم یا وقتی به مقدسات دینی توهین میکنه بهش نگم "خفه شو".
دیروز به یکی از بلاگرها هم گفتم "فقط آتئیست نشو!". نمیدونم! شاید فکر میکنم باید یه خدایی باشه که وقتی رسیدی به pitch black بری تکیه بدی بهش و ازش بخوای اون candle توی دستـش رو روشن کنه. روشن کنه و یه کم نور بپاشه توی این همه تاریکی!
ولی با اینهمه! من خودم کجای این تفکراتـم؟ باورش میکنم؟ اصلا میفهمم چرا باید باورش کنم؟ ببین خدا! مامان میگه همین که الآن اینجام بخاطر توئه! داستانـش رو هم زیاد واسهـم گفته! همون ساعت اول، همون بیمارستان، همون وقت اونجا بودی و گذاشتی خون توی رگـهام بمونه و تا 18سال بعد از اون واقعه ادامه بدم! دستگاهی که اون ساعات اول بوق ممتد مرگ نکشید و عوضـش حالا خیلی وقته بوقـش توی گوشـم زمزمه میشه. این به اون در!
خدایا! بیا رو راست باشیم! کجای زندگیـم ایستادی که هیچوقت نمیبینمت؟ و با اینکه نمیبینمت دوستت دارم و هنوز باورت میکنم! احتمالا هم وقتی همهچی رو پشت سر بذارم، اون آخر فقط خودت رو نگه میدارم؛ میدونی که چی میگم؟ بیخیالـت که نمیشم! به هر حال، شاید حتی یه دروغ شیرین باشی که تا آخر به خودم میگم!
درباره این سایت