دم غروب که میشود، باید دست گرمی هم باشد که در این سردی پاییز، آن را بگیری و بی آنکه چیزی جز یک جرعه نگاه نوشیده باشی، تلو تلو خوران و خنده کنان، کور باشی و خیابان را با او تا ته بروی. به انتهای خیابان که رسیدید، روی بچرخانی و بیاعتنا، لبهایش را ببوسی و بی اهمیت به دستی که شانهات را تکان میدهد، خودت را از او جدا نکنی. آن وقت میتوانی منتظر باشی تا همان دستی که بر شانهات بود، به سمت باتومش برود و عین سگ بزندت تا تو باشی دیگه تو ایران از این گوهخوریا نکنی مرتیکه هرزه.
درباره این سایت